_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
دوشنبه، ۹ اردیبهشت ۱۳۸۱
(April 29, 2002)
☼
º
10:19
×
خيلى عجيب^ئه! دیشب نمیدونم گذارم از کجا افتاد به ISITU - Iranian Society of IT Users. دوباره اين «فناوري» به چشمام خورد و داغام تازه شد. انگار هيچ کس براش فرقی نمیکنه. يعنی زبان اين قدر فراموش شده، يا هماون نامگذاري ِ رسمي ِ «وزارت ِ علوم» اين شکل ِ نوشتن رو تو مغز ِ همه جا انداخته؟ يعني هيچ کس نمیدونه معناي ِ «فناوري» میشه «نابودي داشتن»؟ میشه «مرگخدايي»؟! «فناوري» برابر^ئه با «فنا + ور + ي». «ور» هم پسوند ِ دارندهگي^ئه. اگه به جای ِ Technology بخوايم به فارسي «فن + آور + ي» بذاريم نوشتناش میشه «فنآوري». ديگه اين که خوندناش آسون^ئه و هيچ کس هم چيز ِ ديگهئی نمیخونه يا تو خوندناش گير نمیکنه. خيلي بهْتر هم معناش فهميده میشه. نوشتن به صورت ِ «فناوري» هم پيشينهی ِ هزارساله نداره که بگيم عادت شده و همه فقط و فقط با اين شکل معنای ِ مورد ِ نظرمون رو میفهمن. تازه مگه «ترسآور» رو «ترساور» مینويسين؟ يا «مرگآور» رو مگه «مرگاور» مینويسين؟ بدتر اين که با اين نوشتن ِ نادرست، حتا خوندن هم نادرست شده. يعنی اصلن «فناوري» میگن در حالی که «فنآوري» بايد با تشديد ِ «ن» خونده بشه...
نمیدونم! شايد هم من دارم اشتباه میکنم! انگار همه با «فنا» راحتتر اند و بيشتر میپسندناش تا «فن»!
آدينه، ۶ اردیبهشت ۱۳۸۱
(April 26, 2002)
☼
º
21:15
×
تو نوشتهی ِ پيش، ناگفتههائی بود که ناگفته موندنشون میتونه کجفهمي ِ ناخواستهئی در پیْ داشته باشه و اين من رو بهشدت میترسونه. سپاسگزار ِ «شبح» ِ عزيز ام که ناگفتهها رو بهخوبي اينجا گفته. اگه نوشتهی ِ زير رو میخونين، حتمن ِ حتمن ِ حتمن اين رو هم بخونين.
º
5:26
×
ما آدمها هميشه ديد ِ بدبينانه به رفتارهای ِ ديگران در برابر ِ خودمون داريم. اين يه چيز ِ تقريبن همهگير⁀ئه و ربط ِ چندانی به «خوشبيني» و «بدبيني» ِ معروف نداره. آدمهای ِ خوشبين هم حتا، به رفتارهای ِ روبهرو بدبين اند. البته گاهی هم درست برعکس ِ اين⁀ئه. ولی اين، تنها در دورههای ِ کوتاهی از زندهگی، اون هم فقط نسبت به يه آدم در هر دوره پيش میآد. دورهئی که واکنشها بر پايهی ِ چيزی که معمولن «عشق» ناميده میشه، بيش از اندازه خوشبينانه میشه. آدم همهی ِ رفتارهای ِ طرف ِ ديگه رو پسنديده و دلخواه میبينه، به هر حرکتاش علاقه نشون میده و ستايشاش میکنه. اين، توی ِ جاهايی مثل ِ ايران، به خاطر ِ ناشناس بودن ِ مرد و زن برای ِ هم، بيشتر پديد میآد. چيزی که میخوام دربارهش بگم، اين دوره نيست. چون اين رو پذيرفته میگيرم که چنين دورههايی کوتاه هستند و به هماين خاطر کمارزش. البته، ناگفته نمونه که گاهی يک روز ِ زندهگي ِ آدم میتونه به همهی ِ عمرش بيارزه.
دورههای ِ خوشبيني و اعتماد ِ «عاشقانه» کوتاهتر از اون هستند که به چشم میآد. يعني، آدمها بعد از شايد چند روز يا چند هفته، کمکم از خوشبينيشون کاسته میشه، تا جايی که میرسه به حالت ِ عادي يعني بدبيني ِ همهگير. اين ديدگاه نسبت به کسی که طرف ِ عشق بوده، میتونه پيشتر هم بره و به افراط در نگاه ِ بدبينانه برسه. در چنين جايی پیْوند بهکلي فروپاشيده و بردباري ناممکن⁀ئه. اما در بيشتر ِ موارد، در پیْوندهای ِ «رسمي» به دلايل ِ «مصلحتانديشانه»، خودآگاه يا ناخودآگاه، اين نگاه در حد ِ معمول میمونه. نگاه ِ زن و مرد به هم، چيزی مثل ِ نگاه ِ اونها به ديگران میشه و خيلی زياد مثل ِ نگاهشون به پدر و مادرشون. آدم، زمانی که پا به بزرگسالي میذاره (اگه بشه گفت) بهشدت در برابر ِ رفتار ِ پدر و مادر يا هر کسی که «مراقب» و «مواظب» میدونه واکنشهای ِ بدبينانه نشون میده. چهرا هيچکس براش پند و اندرز خوشآيند نيست؟ چهرا اين که «من که ديگه بچه نيستم» يه گفتار ِ کليدي⁀ئه در برابر ِ والدين؟ چهرا همه از «کودک بودن»شون در نگاه ِ پدر و مادر ناخوشنود اند؟ همهی ِ ما واکنشهای ِ زيادی رو در برابر ِ اين رفتار به ياد داريم.
ما با هماين سرشت، «عاشق» میشيم، کسی رو به زندهگيمون میکشيم و خودمون وارد ِ زندهگيش میشيم. از دوران ِ آشناييها میگذريم. با هم بودن، ما رو وابسته میکنه، چيزی که پايهئی میشه برای ِ حس ِ «پاسداري» و «نگهباني» از کسی که دوستاش داريم (اينجا رو به ياد داشته باش!). رفتارمون بسيار نزديک میشه به رفتار ِ پدر و مادری که «دلواپس» و «نگران» ِ فرزندش⁀ئه. به خودمون حتا برای ِ چنين احساسی آفرين میگيم. اما، در برابر ِ هماين احساس تاب نمیآريم. واکنش نشون میديم و اندکاندک برقراي ِ رابطه و گفتوگو سخت میشه. برداشتهای ِ نادرست و ناگوار از هر کنش و گفتهی ِ ديگري جای ِ لذت و خوشآيندي رو میگيره و درگيري آغاز میشه.
گاهی خيلی زود به چنين جائی میرسيم و راه ِ جدائي باز⁀ئه (هر چند کسی که يه چنين چيزی براش پيش اومده، سختي و دشواري ِ دورهی ِ «نقاهت» رو میدونه. با اين همه، زمان که بگذره، میفهمه که چه بختيار بوده و نيکانجام).
گاهی هم دير میشه و بدبختانه، بهويژه تو جاهايی مثل ِ ايران، بريدن سخت⁀ئه. نه به دلايل ِ احساسي که بيشتر به دلايل ِ اجتماعي و حقوقي. چيزی که «شبح» ِ عزيز در گفتارهاش دربارهی ِ «عشق و ازدواج» به اون پرداخته، بيشتر اينجای ِ قصه رو نشونه گرفته. يعني اين گزينه درست گرفته شده که «هر پیْوندی به سرانجام ِ يکسانی میرسه که دوري ِ روحي و احساسي ِ مرد و زن از هم⁀ئه و بنابراين، کنار ِ هم موندن، از ناچاري⁀ئه، به دلايل ِ حقوقي-مالي و يا اجتماعي-خانوادهگي مثل ِ بچهداشتن» (البته اين برداشت ِ من⁀ئه). با پذيرش ِ اين گزينه، ناگفته پيدا⁀است که دورههای ِ کوتاه ِ احساس ِ عاشقانه دلپذيرتر⁀ئه، بهويژه که آدم، افزون بر سبکبالي ِ عاشقانه، سبکبار هم هست. کسی که دوستاش داری باری بر دوشات نمیذاره (البته اگه چشم ببنديم به خرجتراشيها و ناز و عشوههای ِ گرونبها). در برابر، پیْوند ِ رسمي و «منگولهدار» بخوایْنخوایْ آدم رو زير ِ هزار بار ِ پيشبينينشده میبره، پيشبينیشدههاش پيشکش.
چيزی که امشب من رو به نوشتن ِ اينها واداشته، اين⁀ئه که ما بيشتر از دو چيز شاکي هستيم. يکي هماون که پيشتر دربارهش گفتم، يعني اين که زير ِ نگاه ِ «مراقب»ی هستيم که آزادي رو از ما میگيره و ديگه اين که بارهای ِ اين زندهگي بيش از اندازهئی⁀ئه که گمون میکرديم و گمون میکنيم بايد باشه. يه چيز ِ ديگه هم که گاهی گفته میشه، همانديشه و همديد نبودن ِ زن و مرد با هم⁀ئه که با «عدم ِ تفاهم» و يه چنين «اصطلاحهای ِ مبتذل» بيان میشه. اين يکي رو من به هيچ رو نمیتونم از آدمهايی بپذيرم که دورهئی پر از احساس و همفکريهای ِ عاشقانه داشتن. کي⁀ئه که ندونه که دريافت و آشنايي، در درازمدت، زير ِ آفتاب ِ دوستداشتن و باهمبودن رشد میکنه. کي⁀ئه که به شنيدن ِ «با هم تفاهم نداريم» نخنده و بپذيره که گير جای ِ ديگه نيست. من، اينجا، تنها دربارهی ِ پیْوندهای ِ آگاهانه، با ريشههای ِ عاشقانه حرف میزنم. پیْوندهايی که با پشتوانهی ِ آشنايي ِ بهنسبت درازمدت انجام میگيره. افزون بر اين، پیْوند در گفتار ِ من نه به معنای ِ «ازدواج ِ رسمي و سندخورده»، که به معنای ِ هر گونه زيستن ِ با هم⁀ئه. چهرا که گمون میکنم اين درگيريها و تنشها نه فقط بين ِ زن و مرد ِ رسمي که بين ِ جفتهای ِ همزيست هم رخ میده.
برگرديم به نخستين مشکل در پیْوند ِ زن و مرد، يعني ناخوشنودي از زير ِ نگاه ِ «مراقب» بودن. آدمها پس از بلوغ و استقلال از خانواده، خودشون رو رها و آزاد میدونن و میپذيرن. اين حسی⁀ئه که با هر تحريکی واکنشهای ِ دفاعي بروز میده، مگر زمانی که آدم به حسهای ِ کودکانه میرسه. تو دوران ِ کودکي همهی ِ ما نياز به نگهباني و پاسداريهای ِ مادرانه داريم. با کمکم بزرگ شدن اين توجه و مراقبت رو مزاحم میبينيم، تا حدی که حتا از دلواپسيها و نگرانيهای ِ پدر و مادر برآشفته میشيم. در آغاز ِ دورههای ِ عاشقانه، مرد و زن اين نياز ِ ناخودآگاه رو با زير ِ نگاه ِ ديگري بودن پر میکنن و افزون بر اين، ديگري رو زير ِ بال ِ خودشون میگيرن. اما با گذر ِ زمان، اين زير ِ نگاه بودن آزارنده میشه، سخت و دربندگيرنده میشه. پيدايش ِ بچه اين نگاه رو برمیگردونه به سوی ِ اون و مرد و زن کمتر به هم توجه میکنن. شايد به هماين خاطر⁀ئه که بچهدارشدن برای ِ آدمها دلپذيرتر⁀ئه و حتا گاهی بيشتر از خود ِ ازدواج... افسوس!... ما تاب ِ احساس ِ کودکانه داشتن رو نداريم و هرگز ارزش و لذت ِ «دلواپسي»ها و «پاسداري»های ِ ديگري رو نمیفهميم. چون وقتی بزرگ میشيم رهايي رو در نبود ِ نگاه و مراقبت ِ پدر و مادر میبينيم. ما هرگز اين رو نمیپذيريم که اگه مرد از ما بپرسه «تا اين وقت ِ شب کجا بودی؟» به خاطر ِ اين⁀ئه که «دلواپس» و «نگران» بوده برامون. باور نمیکنيم که اگه زن میگه «شب زود برگرد!» حس ِ «پاسداري» و «نگهباني»ش رو داره بروز میده. اين، هماون⁀ئه که پيشتر گفتم، ما هميشه با ديد ِ بدبينانه نگاه میکنيم مگر تو روزهای ِ آغاز ِ يه دورهی ِ عاشقانه که شنيدن ِ اين چيزها رو لذتبخش میدونيم. اين لذت چهرا دووم نمیآره؟ چهرا نمیذاريم کودکي در ما بمونه و از «پاسداري» و «نگهباني» و «ايمني» لذت ببره. چهرا هميشه خواست ِ ما و سفارش ِ ما به زنها و مردها اين⁀ئه که از «مثل ِ بچه رفتار کردن با همسرشون» پرهيز کنن، و نه برعکس. چهرا هرگز کسی نمیگه که «مثل ِ بچه بودن برای ِ ديگري بهعلاوهی ِ مثل ِ بچهئی از ديگري پاسداري کردن» نهتنها شاديبخش⁀ئه، که مثل ِ دو آينهی ِ روبهرو شادي و دوستي رو به ابد میرسونه، گذشته از اين که به خودي ِ خود «ضريب ِ ايمني ِ همزيستي» رو بالا میبره...
در پايان يه چيز ناگفته نمونه: – «آقايون! خانمها! اين همه حرف به معنای ِ اين نيست که هر رفتار ِ شما به دليل ِ توجه و لطف ِ شما به ديگري انجام میشه! برعکس، اول بپذيريد که مورد ِ توجه قرار بگيريد، اون وقت...»
سهشنبه، ۳ اردیبهشت ۱۳۸۱
(April 23, 2002)
☼
º
3:26
×
بررسي ِ زمينههای ِ فرهنگي ِ بحران ِ معاصر در رابطهی ِ زنــمرد
نوشتهی ِ بهمن ِ بازرگاني
بخش ِ نخست: هزارتوی ِ حس و عشق
يکشنبه، ۱ اردیبهشت ۱۳۸۱
(April 21, 2002)
☼
º
23:03
پروردگار ِ مهربان ِ من، از دوزخ ِ اين بهشت رهاييام بخش!
هبوط، 27-29
º
8:22
×
درد اينجا⁀است که ما هرگز برای ِ «با هم بودن» وقت نمیذاريم. نه که نداريم. شايد برای ِ اين که گمون میکنيم زمان کوتاه⁀ئه و هزار کار ِ نکرده مونده. و تازه تو لحظههای ِ کوتاهی هم که با هم ايم، همهش تو انديشهی ِ چيزهای ِ به خيال ِ خودمون «مهمتر» ايم. (انديشه؟!) اين روزها، يه آدم چهقدر میتونه صرفن برای ِ همسرش باشه، برای ِ جفتاش، برای ِ کسی که میگه دوستاش داره. نه که فقط پيش ِ هم باشن و سرگرم ِ ناز و نوازش. ذهناش و بودناش برای ِ اون باشه، سرگرم ِ اون باشه. نه! بهانه نيار! میدونم دنيای ِ امروز سريع⁀ئه و میدونم چه بهونهئی میخوای بياری! اما فقط برام بگو، حتا توی ِ هماين ناز و نوازشها، آدمها چهقدر با هم و برای ِ همديگه اند (تو کامگيريها پيشکش). چهقدر آدم میتونه با يکی باشه و کم نياره، تکراري نشه، به بیهودهگي نرسه... و به «دريافت ِ اشتباه» نرسه! کدوم آدمی رو سراغ داری که ساعتها بشينه و با آدم ِ روبهروش از آب و هوا و برنامهی ِ تلهويزيون و فوتبال و هر چرند ِ ديگهئی بگن و لذت ببرن. فقط برای ِ گفتن، برای ِ شنيدن، از هر چيزی بگن و بشنون و نه فقط از عشق و آرزو و رنگ ِ انار و صدای ِ پای ِ آب و «چشات چه خوشگل⁀ئه». از هر چيزی، هر چيزی که فراوون⁀ئه و دم ِدست و هرگز کم نمیآد مثل ِ حرفهای ِ عاشقانه. و کيف کنن از هر واژه، از صدا و شکل ِ واژهها و نه لزومن از معناش. و بفهمن شادي ِ تو حرف ِ هم دويدن و از شاخهئی به شاخهئی پريدن رو... کجا آدمی رو پيدا میکنی که زندهگي و لذتاش «گفتن با» باشه و نه «گفتن از»، بیحساب و کتاب ِ سود و زيان... کو؟ و تازه، به گفتهی ِ خودت کي وقتاش رو داره، اگه حالاش رو هم داشته باشه. آره! تو راست میگی! هماين⁀ئه که هميشه حرف از چيزهای ِ «مهم»⁀ئه. از چيزهايی که خيال میکنيم وقت براش «هدر» نمیره، و نمیدونيم که زندهگي داره از دست میره، که نخ ِ نازکشده و نازکشوندهی ِ پیْوند ِ ما داره گسيخته میشه. و بیگانهگي ِ ما رشد میکنه، تو سايهی ِ بیخبري. و دوري اون قدر زياد میشه که ديگه نمیشه ناديدهش گرفت. و بعد، خيال میکنيم همهش به خاطر ِ تفاوتهامون⁀ئه. میگيم از آغاز «اشتباه» بوده که تفاوتهامون رو نديديم و کي⁀ئه که بدونه همهی ِ لذت ِ زندهگي هماين چشماندازهای ِ رنگآرنگ⁀ئه. میگيم از آغاز «اشتباه» بوده که همديگه رو نمیشناختيم و کي⁀ئه که بتونه امشب، هماين امشب، تن ِ زندهی ِ ديگري رو بشناسه پيش از سرکشيدن تو دیروز ِ حتا شيرين...
کي میتونه بگه گور ِ بابای ِ کتابهای ِ نخونده! امشب بيا با هم يه ترانه بسازيم!
کي میتونه...
و آره! میدونم، میدونم نازنين! راست میگی! میدونم...
آدينه، ۳۰ فروردين ۱۳۸۱
(April 19, 2002)
☼
º
20:07
سکوت، دستهگلی بود
ميان ِ حنجرهی ِ من
ترانهی ِ ساحل
نسيم ِ بوسهی ِ من بود و پلک ِ باز ِ تو بود
بر آبها پرندهی ِ باد
ميان ِ لانهی ِ صدها صدا پريشان بود
بر آبها
پرنده بیطاقت بود.
صدای ِ تندر ِ خيس
و نور، نور ِ تر ِ آذرخش
در آب آينهئی ساخت
که قاب ِ روشنی از شعلههای ِ دريا داشت
نسيم ِ بوسه و
پلک ِ تو و
پرندهی ِ باد
شدند آتش و دود
ميان ِ حنجرهی ِ من
سکوت، دستهگلی بود
دريايي 3- يدلاه ِ رويايي
چهارشنبه، ۲۸ فروردين ۱۳۸۱
(April 17, 2002)
☼
º
23:16
صدای ِ پای ِ ماشينها خيس
بوی ِ خاک،
بوی ِ خوشآمدنهایات،
بوی ِ خوش ِ آمدنهایات!
اردیبهشت ِ ۱۳۷۳- تهران
دوشنبه، ۲۶ فروردين ۱۳۸۱
(April 15, 2002)
☼
º
00:07
مرا، مثل ِ خاتم بر دلات،
و مثل ِ نگين بر بازویات بگذار...
غزل ِ غزلهای ِ سليمان (۸:۶)
آدينه، ۲۳ فروردين ۱۳۸۱
(April 12, 2002)
☼
º
23:34
×
انگار «تهران» ِ امسال قرار نيست مثل ِ سالهای ِ پيش يههو تابستون شه. دیشب با بارون به پيشوازم اومد. کاش امسال بشه يه باهار ِ راسراسي ديد. عصر حتا به سرم زده بود برم يه دوری تو شهرک بزنم. اما فکر ِ شلوغي و آدمهای ِ روز ِ بیکاري نذاشت. مثل ِ هميشه. تازه من هميشه بارون و برف رو از پشت ِ پنجره میخوام. توی ِ خونه باشم و بارون بباره، برف بباره، من باشم و... گرمای ِ خونه...
... And even when skies are grey, we would be happy, for we have love, the most lovely love in the world; ...
آره! خيس شدن رو دوست ندارم. هماين⁀ئه که هميشه تا يه کم هوا باروني به چشم بياد، چترم باهام⁀ئه. زير ِ چتر بودن، زير ِ بارون بودن. و نه بارون ِ زمستون، که بارون ِ باهار يا پاييز، تو هوايی که نوک ِ دماغام رو سرخ نکنه، دستهام رو نسوزونه. بارون ِ اردیبهشتي، بارون ِ مهر و آبان. امسال انگار اردیبهشت راسراسي اردیبهشت⁀ئه. برای ِ من باهار يعنی اردیبهشت، يعنی آوريل... آخ، که چند سال، بی بهار، گذشت! حالا اين باهار ِ سر ِ سال، سر ِ اولين سال ِ هزارهی ِ سوم، نشونهی ِ خوبی⁀ئه. حادثهی ِ عزيزی⁀ئه. هر چند سختتر⁀ئه روزگار ِ اين هزارهی ِ شکيب و خاموشي... اما شايد، يعنی کاش، آرامش ِ شب دوباره برگرده؛ و آخر ِ قصه، ترانهئی بیپايان باشه...
پنجشنبه، ۲۲ فروردين ۱۳۸۱
(April 11, 2002)
☼
º
3:04
Roll away the dawn, Roll away the dawn and let me see, The land of the free, Has anything changed at all;
Sweet liberty, Sweet liberty is in our hands It's part of the plan, Or is it a state of mind?
Horses and men, Horses and men are on the field, They didn't yield. Many have fallen here;
Never forget Never forget what they have done, The time will come, When it will change again. Never forget!
Liberty, From The Getaway, 1982
by Chris de Burgh
چهارشنبه، ۲۱ فروردين ۱۳۸۱
(April 10, 2002)
☼
º
4:50
×
يادش بهخير «تکاپو»... به گمونام نخستين قرباني ِ «قانون ِ مطبوعات» بود—اون هم پيش از دوم ِ خرداد. سال ِ ۱۳۷۳، بدون ِ دادگاهي حتا، «هيئت ِ منصفه» که هيچ. به بهانهی ِ چاپ ِ يه شعر ِ «براهني» اما بيشتر به خاطر ِ «متن ِ ۱۳۴ نويسنده» که تو شمارهی ِ ۱۳ چاپ شده بود. مدير ِ مسئولاش «سکينهی ِ حيدري» بود که پارسال يکی از خواندههای ِ «ادارهی ِ اماکن» بود سر ِ ماجرای ِ «سيامک ِ پورزند». سردبير هم «منصور ِ کوشان». من سال ِ ۱۳۷۲، آذر ماه بود که شمارهی ِ ۶ رو گرفتم. به سفارش ِ يه دوست که میدونست چی میپسندم. و درست بود. هر پنج شمارهی ِ پيشاش رو هر جوری بود گير آوردم. تو اون سالها چيزی بود ورای ِ مجلههای ِ ديگه. «آدينه» هم بود و گمون کنم «گردون» هم هماون دور و برها در اومد. ولی اين يه چيز ِ ديگه بود. بيشتر ِ نويسندههای ِ محبوبام اونجا بودن، چه اونها که پيشتر میشناختم و چه اونها که از هماين «تکاپو» شناختمشون. ۱۳ شمارهی ِ بیهمتا. بعدتر يه سال تو نمايشگاه شمارهی ِ ۱۴ رو ديدم که چاپ شده بود اما نذاشته بودن که در بياد. تو غرفهی ِ «آرست» که يادش به خير. چون تکي نمیدادن، دورهی ِ کاملاش رو به خاطر ِ هماين شماره گرفتم. اون هم بيشتر به خاطر ِ بخش ِ دوم ِ برگردان ِ «مديا کاشیگر» از فصل ِ سهی ِ «عهدهای ِ شکسته»ی ِ «ميلان کوندرا» : «بديههنوازي در بزرگداشت ِ ستراوينسکي». ترجمههای ِ ديگهش رو حتا از روی ِ برگردان ِ نام ِ کتاب میشه حدس زد چه جوري اند: «وصايای ِ تحريفشده» يا «وصيتهای ِ خيانتشده» برای ِ Les testaments trahis... بگذريم. شايد باارزشترين و عزيزترين کسی که از «تکاپو» پيدا کردم «مديا کاشیگر» بود. هر چند روی ِ جلد ِ هر شماره دست ِکم هفتهشتتا اسم ِ عزيز میديدم: «منوچهر ِ آتشي» و شعرهاش؛ «يدلاه ِ رويايي» با شعرها و نوشتههاش دربارهی ِ شعر؛ «محمد ِ مختاري» و شعرها و انديشههاش؛ «مهدي ِ بازرگاني» با نوشتههاش دربارهی ِ «بررسي ِ زمينههای ِ فرهنگي ِ بحران ِ معاصر در رابطهی ِ زنــمرد» که بايد بخونیش؛ «غزالهی ِ عليزاده» و داستانهاش، اون «اول ِ بهار» ِ شاهکارش؛ «منصور ِ کوشان» با «روزنه»های ِ بیپرواش؛ «محمد ِ پوينده» که تا سال ِ سياه ِ کشتار ِ انديشمندها که عکساش رو ديدم، نمیدونستم آدمی به اين جوونی میتونه اين همه پر باشه... باز هم بگم؟ از اونها که ديگه نمینويسن برای ِ ما؛ و اونها که هستن و... بگذريم. «تکاپو» تنها مجلهی ِ سالها⁀است که همهش رو میخوندم. شمارههای ِ آخرش که ديگه...
«مديا کاشیگر» تو هر شمارهی ِ «تکاپو» يا نوشتهئی داشت يا ترجمهئی: «نسلی که شاعراناش را بر باد داد» از «رومان ياکوبسون» دربارهی ِ شاعرهای ِ فوتوريست ِ روس بهويژه «ماياکوفسکي». «جستاری دربارهی ِ موسيقي» از «آلبر کامو» دربارهی ِ موسيقي، «شوپنهاور» و «نيچه». اون نوشتهی ِ کوتاه ِ بیمانندش: «ادبيات محفلي شده است؟». داستان ِ «وسوسه»... اما بيش از همهی ِ اينها «عزيزک» بود که مبهوتام کرد. چيزی تو داستان هست که بايد بخونی تا پيدا کنی. برای ِ من تا وقتی که «کاشیگر» رو توی ِ عکسی از يه ميزگرد تو «آدينه» ديدم، اصلن روشن نبود. بعدتر که باز داستان رو خوندم، برام خيلی جالب بود، خيلی.
اون وقتها هنوز شعری ازش نخونده بودم. يا اگه خونده بودم چندان شعر نيومد. بعدها «وسوسه» رو گرفتم و «وقتی مينا از خواب بيدار شد» که نمیدونم چی میشه بگم دربارهشون. «دُرد و دود» رو يه نگاه ِ سرسري انداختم. شعرهای ِ سادهئی ديدم. به چشم ِ آدمی که «آتشي» و «رويايي» و «مختاري» رو میخوند، شعر نيومد. کتاب رو تو خونه خوندم. شگفتا! چه جور میشه اينهمه ساده، ساده، ساده...
عشق ِ من!
امشب من!
شب را بيدار نگه دار!
حالا چند سالی⁀ئه خيلی کم کارهاش رو میبينم. کاش من هم از اونها بودم که نوشتههاش رو میداد بخونن. اين سالها فقط «خاطرهئی فراموششده از فردا» بوده و برگردان ِ درخشان ِ «کرگدن» ِ «يونسکو». با چند تا نوشته يا داستان ِ گاهگداري تو مجلهها و روزنامههای ِ برگ ِ پائيزي... کاش يه Weblog داشت، کاش میشد دوباره يه «تکاپو» باشه، يا دست ِکم «آدينه». نمیدونم چهرا تو «کارنامه» هم خبر ِ چندانی ازش نيست. يا جايی هست و من نمیدونم...
يکشنبه، ۱۸ فروردين ۱۳۸۱
(April 7, 2002)
☼
º
5:55
×
«شام ِ آخر» قشنگ بود.
بيشتر از سه سال بود سينهما نرفته بودم (البته 3 بار «سگکشي» رو بذار کنار که حساباش جدا⁀است). از «بانوی ِ اردیبهشت» تا دو شب پيش که با خواهرم و همسرش رفتيم سينهمای ِ شهر ِ پدري. و «شام ِ آخر»... برام کنار ِ هم گذاشتن ِ اين دو تا فيلم، شايد برای ِ هماين⁀ئه که جالب⁀ئه. وگرنه اصلن اين دو ربطی ندارن به هم. هر چند به ظاهر، هماننديهائی هم با هم داشته باشن. «بانوی ِ اردیبهشت» برای ِ من، يکی از چند فيلم ِ يگانهی ِ زندهگيم⁀ئه. «شام ِ آخر» داستان ِ سادهئی⁀ئه از برخورد ِ ما با يه حادثهی ِ نادر (پیْوند ِ نامرسوم) که البته ريشه در انديشهها و باورهای ِ ديرپای ِ ما داره. داستان ِ قشنگی که کمتر به ريشهها و چهراها اشاره میکنه و حتا خيلی چيزها رو ناگفته میذاره که درست بر میگرده به اين چهراها. کاری به شکل ِ کار ندارم، میخوام فقط و فقط از قصه حرف بزنم و آدمهاش...
...
...
ولاش کن اصلن! مگه از ديدن ِ فيلم لذت نبردم؟ خب، هماين کافي⁀ئه ديگه. طلسم ِ سينهما رفتن هم که شکست.
«بانوی ِ اردیبهشت» اما، کار ِ يگانهئی⁀ئه که آرزوی ِ باز ديدناش رو هميشه دارم. و آخ! اگه مثل ِ اون پائيز ِ بیتای ِ 1377 باشه، پنجشنبهشب باشه، روی ِ پردهی ِ سينهما «عصر ِ جديد» باشه و... ... ... تو باشی.
پنجشنبه، ۱۵ فروردين ۱۳۸۱
(April 4, 2002)
☼
º
18:20
×
«ابراهيم ِ گلستان»، برای ِ من هميشه دو چهرهی ِ عزيز داشته. يکی نويسندهئی که نوشتههاش همواه مسحورم کرده. «شکار ِ سايه» و «جوی و ديوار و تشنه» از انگشتشمار کتابهايی هستند که تقريبن همهی ِ داستانهای ِ کوتاهشون برام برای ِ هميشه خوندني اند. «شکار ِ سايه» رو خوندم. از اون کتابهای ِ کتابخونهی ِ دانشگاه. کشش و نيروی ِ «جوی و ديوار و تشنه» اجازه نداد کتاب رو به کتابخونه برگردونم. کتاب ِ بالينيام شده. از اون کتابهايی که نمیتونم ازش بگذرم.
چند سال پيش چيزی نوشته بودم برای ِ دوستی، که پاسخی بود به نظری دربارهی ِ نوشتههای ِ خودم، که توش اشارهئی بود به شکل ِ نوشتاري ِ کارهای ِ «گلستان». چند روز پيش وقتی نوشتهی ِ کتابدار رو خوندم دربارهی ِ «نثر ِ گلستان»، ياد ِ اين نوشته افتادم. فکری بود که هماون وقت ِ نوشتن به ذهنام اومده بود. به قول ِ «رويائي» زادهی ِ کاغذ و ذهن. بارها تو خوندن ِ نوشتههای ِ «گلستان» چنان ذهنام کژ میرفت که گاه عصبي میشدم. بارها بعضی کارها رو دوباره از سر میخوندم، با تمرکزی که هرگز رو کارهای ِ ديگه نداشتم. اما مسئله اين بود که اين، داستان يا نوشته رو برام عزيزتر میکرد، و میکنه. نمیگم بهتر، چون نمیخوام نظرم نقادانه باشه که حوصلهی ِ پیآمدهاش رو ندارم. میگم عزيزتر و میگم برای ِ من. چون خوندن ِ نوشتههای ِ خودم هم برای ِ اون دوست سخت بود و حاضر نبود دوباره از سر بخونه. نوشتهئی براش عزيز بود که آغاز و پايان ِ خوندناش روی ِ يه خط ِ مستقيم باشه. يه نوشتهئی که خوندناش مثلن ده دقيقه زمان میبره، تو هماون زمان ِ ده دقيقهئی ِ خوندن درک بشه. اما برای ِ من اينجور نيست. هماين بود که اون دوست، مثلن کارهای ِ «مشيري» رو میپسنديد و من نه. من «رويائي» رو میخونم و اون نه. مسئله شايد تنها سر ِ سليقهها باشه، و هست. و هماين سليقهی ِ من⁀ئه که نوشتههای ِ «گلستان» رو برام عزيزتر میکنه. و «جوی و ديوار و تشنه» رو که هر بار هر کدوم از داستانها رو خوندم چيزی تازه توش پيدا کردم. مثل ِ همهی ِ کارهای ِ عزيزی که به هماين خاطر برام عزيز اند. داستان باشه يا آهنگ، فيلم باشه يا شعر، نقاشي يا نمايشنامه، هر چی...
اما چهرهی ِ ديگهی ِ «گلستان» رو، دلام میخواد سوای ِ اون چه که گفتم بهاش فکر کنم. سوای ِ ارزشی که نوشتههاش يا فيلمهاش برام دارند. اين «گلستان» هماون «ا. گ.» ِ «تولدی ديگر»⁀ئه. هر چند شايد خود ِ «گلستان» زياد اين چهره براش خوشآيند نباشه، يعني در گفتن آوردن ِ اين رو نپسنده، اما اين چهرهی ِ کسی⁀ئه که من دلام میخواد به اصرار بگم اگر نبود «فروغ ِ فرخزاد» ِ امروز، سالها گم شده بود، فراموش شده بود. نه به اين خاطر که «گلستان» به ما «فروغ» رو شناسوند، که اصلن اين نيست. بلکه به گمان ِ من، بی حضور و پشتوانهی ِ «گلستان»، «فروغ ِ فرخزاد» پشت ِ ديوار ِ عصياناش اسير میموند. اين رو هم بگم، که اصلن نظرم ضعف ِ «فروغ» يا به طور ِ کلي ضعف ِ انديشهی ِ زنان يا انديشهی ِ زنانه نيست، که اين يکی رو میدونی به من نمیشه چسبوند. بلکه به گمان ِ من، حضور و نفس ِ انسانی ديگه که يه تکيهگاه باشه، آرامبخش باشه، يار باشه و يگانه باشه، برای ِ انسان ِ همراهاش معجزهئی⁀ئه که مثل ِ آفتاب به دو درخت ِ همسايه نور و نيرو میده. مثل ِ خورشيدی که... ... قصهی ِ «درختها» رو از «جوی و ديوار و تشنه» بخون! اين دوسويه بودن ِ اين دهش و پذيرش⁀ئه که برام ارزشمندش میکنه و انسانهاش رو رها از «مريد» و «مراد» بودن... اين رهايي و پایبندي...
هماين⁀ئه که به گمان ِ من بی حضور ِ «آيدا» هم «شاملو»ی ِ بزرگ اين نبود که هست. دست ِبالا «هوای ِ تازه»ئی بود که گذر ِ سالها کهنه میکردش. و حتا از «آهنگهای ِ فراموششده» به «هوای ِ تازه» هم نمیرسيد اگر «فريدون ِ رهنما» نبود... اين رو به اين معنا نگير که «شاملو» يا «فروغ» بدون ِ حضور ِ «ديگري» هيچ بودند. بلکه اين که حالا هستند، نبودند. اين «فروغ ِ جاودانه» و «شاملوی ِ بامداد» نبودند. پايان ِ نقد ِ «مسعود ِ توفان» رو بخون: «و خواننده اينک بايد بسيار شادمان باشد که از اين دوزخ ِ تاريک، به تصوير ِ درخشان ِ «آيدا در آينه» بنگريم. انسانی که به عنوان ِ همسر و همسرای ِ شاعر، همآن اندازه به گردن ِ «شاملو» و ادب ِ نوين ِ فارسي حق دارد که «نيما» و «رهنما» بر او و ما». (توفان، مسعود؛ روح ِ نيمهئی در انتظار ِ نيم ِ ديگر...؛ تکاپو 12، شهريور و مهر 1373؛ صص 39–45)
سهشنبه، ۱۳ فروردين ۱۳۸۱
(April 2, 2002)
☼
º
4:50
×
نه! مث ِ اين که بايد برگشت «تهران»... باورت میشه؟ دارم با سرعت ِ kb/min 2 کار میکنم. خدا لعنت کنه اين آشنای ِ دورادورمون رو. گفتم اين يه ماه که موندم خونهی ِ پدري، از يکي که میدونه و ISPهای ِ اينجا رو میشناسه بپرسم. اون هم تازه کلي با فروشندهئی که معرفي کرد سر و کله زدم... به قول ِ کتابدار «بر تبليغاتکنندهی ِ دروغگو لعنت»... حالا دارم بينآبين ِ رسيدن ِ Webpageها مینويسم. ببين ديگه سرعت چی⁀ئه!!
×
روزی که گذشت، سالروز ِ همهپرسي ِ «جمهوري ِ اسلامي» بود. چندی⁀ئه خيلیها میگن سالها گذشته و بايد يه همهپرسي(رفراندوم) ِ تازه انجام بشه. چند روز پيش هم شبح نوشته بود «هيچ قدرتمداری در ايران -حتا آقای ِ خاتمي هم- حاضر به انجام ِ رفراندوم ِ دموکراتيک در ايران نيست...». چيزی که بارها بهاش فکر کردم و میکنم اين⁀ئه که اگه دوباره يه همهپرسي ِ «آری/نه» برگزار بشه، پاسخام چی⁀ئه. آيا اصلن میشه هيچ پاسخی داد؟ «آری» يا «نه»؟ پدر و مادرهای ِ ما چه جور تونستن يکی رو انتخاب کنن؟ آيا تعريفها فرق کرده؟ بله، ولی حالا اگه دربارهی ِ يه چيز ِ تازه اگه همهپرسي ِ دوگزينهئي بشه، آيا اصلن توش شرکت میکنيم؟؟
|