_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
آدينه، ۱۰ خورداد ۱۳۸۱
(May 31, 2002)
☼
º
17:28
×
«رستم و سهراب» رو نشنيدهبودم. پيش از شنيدن ِ کار ِ تازهى ِ «لوريس چکناواريان» هم گمون میکردم از شعرخونيش بهشدت بدم بيآد. حساب ِ برنامههای ِ مثلن موسيقايي ِ «سيماجان» رو کردهبودم، چون کسی که داستان ِ «خسرو و شيرين» رو میخونه يکی از اونهايی⁀ئه که آخر ِ شبها خمارانه ور ِ دل ِ يه آدم ِ خودخوشصدادان و خويشعارفخوان میشينه و لابهلای ِ زرزر ِ خوابآور ِ طرف، يه شعر يا شر ِ مربوط يا نامربوط رو مصرعی بيست بار با دور ِ کند ناله میکنه!!! با اين پيشبيني، گفتم میرم و صدای ِ شعرخوان رو فراموش میکنم و به آهنگ فقط گوش میدم. يه چند جايی هم اين کار رو کردم (از دست ِ اين حضرت ِ حکيم)، اما برخلاف ِ پيشبينيم نه تنها قابل ِ تحمل بود، که حتا ارزش ِ شنيدن داشت. شعر خوندنی که آدم رو خيلي جاها به شنيدن وامیداشت (گمون کنم بيشتر ِ شنوندهها برای ِ بار ِ اول بود که داستان رو میشنيدن!!!). برای ِ من که اصلن با خود ِ داستان مشکل دارم هم شنيدناش لذتبخش بود و به جز چند جا، هم به آهنگ گوش میدادم و هم به گفتار...
چيز ِ ديگهئی که به خيالام بود، اين بود که آهنگ برای ِ شعر نوشتهشده، يعنی مصرع به مصرع، که خوشبختانه درست نبود. هر بخش ِ آهنگ وابسته⁀است به يه بخش از داستان. با چند استثنا که قطعه برای ِ يک يا دو بيت ِ جداگانه نوشتهشده. چند بخش ِ کار بیکلام هستن، مثل ِ درآمدها، ولی بيشترشون با گفتار همراهي میشن. البته میشه حتا بیکلام هم آهنگها رو گوش داد، اما ديگه کاری نمیشه که مردم ِ ناحرفهئي هم بپسندناش، و اين⁀ئه که «چکناواريان» رو واداشته که به ساختار ِ تازهئی رو بياره. ساختاری که چيز ِ غريبی هم نيست، يا دور از ذهن. با اين همه کمتر آهنگسازی حاضر میشه اين خطر رو بپذيره. بهويژه وقتی فکرش رو بکنه که برای ِ هر جا بايد با زبانی ديگه اجراش کنه. اين، نه اوپهرا⁀است، چون هيچ ساخت ِ نمايشي درش پيدا نمیکنی؛ نه آواز (Aria)، چون خوانندهی ِ شعر میتونه دانش ِ اندکی از موسيقي داشتهباشه؛ و نه سمفوني چون شنونده هم نياز نيست موسيقي رو بشناسه. اينجا داستان⁀ئه که مهم⁀ئه و نه شعر و نه ساخت و بافت ِ شعر. خوشبختانه اين شعرخوني نبود، داستانگويي بود. داستانی که تصويرهای ِ ذهن ِ آهنگساز رو برای ِ من ِ شنوندهی ِ ناآشنا به آهنگ روشن میکنه.
º
7:41
×
مرا درياب!
من خوب ام!
هنوز هم آب میکوبم،
هنوز هم شعر میريسم، هنوز هم باد میروبم!
...
مرا درياب، غدغن، شهْيار ِ قنبري
پنجشنبه، ۹ خورداد ۱۳۸۱
(May 30, 2002)
☼
º
7:53
×
اين نوشتهی ِ «باکره» رو با عنوان ِ حجاب میخوندم و نوشتهی ِ «گلکو» و «زويا»ی ِ هزار و يک شب رو... نمیخوام دربارهش چيزی بگم، چون گمون کنم مثل ِ خيلی وقتها حرف ِ اصلي ِ نويسنده، پشت ِ يه موضوع ِ حساسيتبرانگيز گم شده (و البته تقصير ِ خود ِ حضرت ِ «باکره» هم هست، چون اصلن حرف ِ اصلي ِ اين نوشته که حجاب نيست که اين رو پرچم کرده بالاش)... بگذريم. اين نوشتهها، من رو ياد ِ گفتوگويی انداخت که چندی پيش با يکی از دوستها پيش اومد. نمیدونم سر ِ چی حرف به اينجا کشيد که به گمون ِ هر دومون بيشتر ِ مردم با حجاب (دست ِکم به اين شکلاش) اصلن موافق نيستن و بعد، اين که بهْترين کار برای ِ دونستن ِ خواست ِ مردم همهپرسي⁀ئه. تا اينجا هر دو با هم همراه بوديم. اما چشهاش گرد شد وقتی گفتم که ديدگاه ِ من اين⁀ئه که اين پرسش بايد از مردها هم انجام بشه، برعکس ِ اون که میگفت اين فقط و فقط حق ِ زنها⁀ست که در اين باره پاسخ بدن.
چهارشنبه، ۸ خورداد ۱۳۸۱
(May 29, 2002)
☼
º
2:39
×
...
And you picked me up when I was falling,
And you gave me back my pride,
And you listen when I am calling,
And hear the man inside;
You are the reason I'll stay in the fight,
When I can't take it anymore,
You are the reason I wake in the night,
And say that I was only dreaming of it all,
You are the reason I'll stay in the fight.
You are the Reason, From This Way Up, 1994
by Chris de Burgh
دوشنبه، ۶ خورداد ۱۳۸۱
(May 27, 2002)
☼
º
21:38
×
به دست ِ هجر ِ تو زار ام
– تو نيز میدانی!
طمع به وصل ِ تو دارم
– تو نيز میدانی!
چو در دل آمد عشق ِ تو و قرار گرفت،
نماند صبر و قرارم
– تو نيز میدانی!
نهفته شد گل و بلبل پريد از چمنام.
به درد خستهی ِ خار ام
– تو نيز میدانی!
انار بودم خندان بر آن عقيق ِ لبات،
کنون چو شعلهی ِ نار ام
– تو نيز میدانی!
انار ِ عشق ِ تو بودهست، شمس ِ تبريزي! که برد بر سر ِ دارم،
– تو نيز میدانی!
مولوي، ديوان ِ شمس، ۳۱۰۸
شنبه، ۴ خورداد ۱۳۸۱
(May 25, 2002)
☼
º
18:20
× برای ِ «بامداد» و نگاه ِ دیشباش:
«هر آن چه اکنون در دنيای ِ ما ارزش دارد، در خود و بنا به طبيعت ِ خود ارزش ندارد. طبيعت همواره فاقد ِ ارزش است، اما گاه بدان ارزش تعلق میگيرد. اين ما ايم که بدان ارزش میبخشيم. تنها ما جهانی میسازيم مرتبط به انسان»...
ما از اين نکته بیخبر ايم. درست به هماين دليل، از آن شادماني و غروری که ناشي از اين توانايي⁀است بیخبر ايم.
نيچه، «دانش ِ شاد»
بابک ِ احمدي، «کتاب ِ ترديد»
«حرفهای ِ همديگر را بشنويم و لذت ببريم». در پیْ ِ چارهی ِ چی باشيم؟
º
4:53
× من عقيدهی ِ تو را قبول ندارم، اما جانام را میدهم تا تو برای ِ بيان ِ آن آزاد باشی.
× من عقيدهی ِ تو را قبول هم دارم، اما جان میدهم اگر تو برای ِ بيان ِ آن آزاد باشی.
× من و تو شايد همعقيده باشيم، اما مبادا تو در بياناش از من پيش افتی.
× من و تو سر و ته ِ يه کرباس ايم، اما دهنات رو سرويس میکنم اگه فکر کنی بيشتر از من حاليت⁀ئه.
× هیْ «رفيق»! يادت باشه من «استاد» ام، من هم هوات رو دارم و گر نه...
آدينه، ۳ خورداد ۱۳۸۱
(May 24, 2002)
☼
º
15:30
×
لامپ ِ چراغ ِ مطالعهم سه روز⁀ئه سوخته. سه روز⁀ئه هر بار که میرم خريد يادم هست که لامپ بگيرم و يادم میره. لج ِ آدم در میآد که بیلامپ باشه و هر شب بره جايی که چندين و چند تا لامپ آويزون کردن به در و ديوارش و نمیشه حتا يکیش رو کش رفت!
پنجشنبه، ۲ خورداد ۱۳۸۱
(May 23, 2002)
☼
º
4:23
×
«شعر ِ مجسم». بارها اين دو واژه رو کنار ِ هم ديدهم يا شنيدهم، اما هنوز هم هر بار میشنوم يا میبينم، بهويژه از اونهايی که خيال میکنم «شعر» و «واژه» رو میفهمن، انگار آب ِ يخ بريزن سرم.
سهشنبه، ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۱
(May 21, 2002)
☼
º
18:34
×
«شبح» در پيکری نو حلول کرد.
º
1:10
×
در کنار ِ تو خود را
من
کودکانه در جامهی ِ نودوز ِ نوروزي ِ خويش میيابم
در آن ساليان ِ گم، که زشت اند
چهرا که خطوط ِ اندام ِ تو را به ياد ندارند!
«سرود ِ آن کس که از کوچه به خانه بازمیگردد»؛ آيدا در آينه؛ احمد ِ شاملو
ياد ِ کودکي هرگز برای ِ من دلتنگکننده نبوده. چند سال ِ پيش، دوستی با من بود که تو اون سالها هميشه حسرت ِ روزهای ِ کودکيش رو داشت. هميشه میگفت روزهای ِ خوبی رو تو کودکيهاش جا گذاشته که ديگه هرگز نمیتونه مانندش رو پيدا کنه. دلتنگي میکرد برای ِ عشقهای ِ کودکانه و شاديهايی که ديگه نداشت، برای ِ بیخبريها. من و اون با همهی ِ صميميتی که داشتيم (دست ِکم من اين جور فکر میکنم) فکرهامون تفاوتهای ِ زيادی داشت. موضوع ِ فکرهامون خيلی نزديک بود، اما نگرشمون گاهی زمين تا آسمون فرق میکرد. بيش از همه هم دربارهی ِ ارتباطهای ِ انساني، بهويژه ميون ِ زن و مرد، و ناکاميها و دشواريهاش. و اين نوستالژي ِ کودکي. اين حسرت ِ «ایْ هفتسالهگي! ایْ لحظهی ِ شگفت ِ عزيمت!...». برای ِ من اما اين شعر هرگز حسرت ِ گذشتن ِ سالهای ِ کودکي نبود، اندوه ِ از دست دادن ِ پاکيها بود. من هميشه هراس ِ از دست دادن و از ياد بردن ِ شاديها و آزاديهای ِ کودکيم رو داشتهم. هميشه اين دستور ِ اريش کستنر ِ نازنينام تو ذهنام بوده که «کودکي رو از ياد نبر!»، اما هميشه هم میترسيدم که مبادا از ياد ببرم. و گر نه کودکي برای ِ من چندان چيز ِ درخشانی نداشته که بهْتر از حالا بدونماش. «اکنون» برای ِ من هميشه مهمتر و باارزشتر بوده. حتا حالا که روزهای ِ خوب و عزيزی رو پشت ِ سر دارم (نه توی ِ کودکي) که بايد هم حسرتاش رو بخورم. کودکي دوران ِ باارزشي نبود، اما حال و هوای ِ خوبی داشت که هنوز هم میشه داشت. اگه، اگه بشه...
يکشنبه، ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۱
(May 18, 2002)
☼
º
19:53
×
تو فکر ِ يک سقف ام...
º
19:47
×
«شهرزاد» ِ «کورساکوف» کاری⁀ئه که هرگز از من جدا نشده. هميشه کارهای ِ «کورساکوف» رو دوست داشتهم، اما «شهرزاد» يه چيز ِ ديگه⁀اس. و بخش ِ سوماش که با اون آرامش ِ عاشقانه آغاز میشه: «شاهپور و شاهدخت»، Andantino quasi allegretto... سنگيني ِ سمفوني رو نداره و خود ِ «کورساکوف» بهاش سوئيتسمفونيک گفته که خيال ِمون رو راحت کنه که با يه سمفونی سر و کله نمیزنيم. آروم و راحت بشين، پاهات رو دراز کن، يا اصلن دراز بکش و گوش بده! بینياز به اين که خودت رو بکُشی مثل ِ وقتی که میخوای سمفوني ِ پنج ِ «بتهوون» رو گوش کنی. نه! شادي ِ خوندن ِ «هزار و يک شب» رو داره. مهم نيست اصلن بدونی کدوم قصه رو داره میگه. فقط به صدای ِ آرامبخش ِ شهرزاد گوش کن که جامهی ِ ويولون رو پوشيده. و «شهريار» باش که سرانجام به درون برمیگرده و پوست میندازه. با افسون ِ «قصههای ِ شبانه»...
Nikolai Rimsky-Korsakov (1844–1908)
Scheherazade, Symphonic Suite, Op. 35 (1888)
º
17:14
بنگر ز ِ جهان چه طرف بربستم، هيچ
و⁀از حاصل ِ ايام چه در دستام، هيچ
شمع ِ طربام گير، چو بنشستم، هيچ
خود جام ِ جمام گير، چو بشکستم، هيج
خيام
پنجشنبه، ۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۱
(May 16, 2002)
☼
º
22:28
×
ايتالو کالوينو:
هميشه زبان از نظر ِ من به طرزی تقريبي، اتفاقي و غفلتن به کار بردهمیشود و عذابی که از آن منتج میشود از نظر ِ من تحملناپذير است. مبادا فکر کنيد که اين واکنش نتيجهی ِ ناشکيبايي ِ من نسبت به مخاطبام است، نه. بلکه بيشترين عذابی که میکشم وقتی است که به حرفزدن ِ خودم گوش میدهم و به هماين دليل ترجيح میدهم تا حد ِ امکان کمتر حرف بزنم. و اگر نوشتن را گزيدهام، به اين دليل است که نوشتن به من اين اجازه را میدهد هر چند بار که بخواهم جملهام را تصحيح کنم—نه تا آنجا که به رضايت ِ کامل برسم؛ دست ِکم تا اندازهئی که بتوانم دلايل ِ عدم ِ رضايتام را بشناسم. ادبيات—مقصودم ادبياتی است که به اين توقعات پاسخ بدهد—سرزمين ِ موعود است، جايی است که زبان در آن همآنی میشود که بايد باشد.
گاهی به نظرم میرسد که شاخصترين قوهی ِ نسل ِ بشر، يعنی توانايي برای ِ بهکارگيري ِ واژهها مبتلا به طاعون شدهاست. اين طاعونی است که به زبان ضربه میزند. طاعونی که خود را به منزلهی ِ ازکفرفتن ِ شناخت و شفافيت نمايان میکند، گونهئی خودکاري که همهی ِ تلاشها برای ِ بيانگري را در سطح ِ کليترين، گمنامترين و تجريديترين قاعدهها همسان میکند، معنا را رقيق میکند، تيغهی ِ بيانگري را کُند میکند و جرقهئی را که از برخورد ِ واژهها با شرايط ِ نو ساطع شدهاست خاموش میکند.
چيزی که در اينجا برای ِ من جالب است، دانستن ِ اين نيست که آيا بايد ريشههای ِ اين بيماري ِ فراگير را در سياستها بجوييم يا در ايدهئولوژي يا در اتحاد ِ بوروکراسي يا در يکنواخت بودن ِ رسانههای ِ گروهي، يا در نشر ِ فرهنگ ِ متوسط در مدارس. چيزی که برای ِ من جالب است، بختهای ِ ما برای ِ درمانشدن است. ادبيات و شايد تنها ادبيات، در حدی است که میتواند برای ِ مبارزه با اين طاعون ِ زياد پادتنهايی را توليد کند.
مايلام در اينجا اضافه کنم که فقط زبان نيست که دوچار ِ اين طاعون شده، به عنوان ِ نمونه میشود گفت که تصاوير هم دوچار ِ آن شدهاند. ما در زير ِ باران ِ مدام ِ تصاوير زندهگي میکنيم. رسانههای ِ قوي، دائم در حال ِ بهتصويرکشيدن ِ دنيا هستند و آن را در يک بازي ِ وهمناک ِ آينهها تکثير میکنند. اغلب ِ اين تصاوير از وجوب ِ معنويئی که بايد شاخص ِ هر تصوير از لحاظ ِ شکل و مفهوم، استحقاق ِ توجهکردن و بهلقوه غنيبودن باشد، بیبهره اند. بخش ِ بزرگی از اين انبوه ِ تصاوير، مانند ِ رؤيا، که هيچ ردی در خاطره باقي نمیگذارد، بهلافاصله محو میشوند. اما چيزی که محو نمیشود، حسی از شگفتي و تشويش است.
شايد فقدان ِ اين محتوا، نه فقط در زبان و تصوير که در خود ِ دنيا باشد. اين طاعون، زندهگي ِ مردم و تاريخ ِ ملتها را بیشکل، بیترتيب و آشفته میکند؛ نه شروعی دارد و نه پايانی. نگراني ِ من از اين است که «شکل» در زندهگي گم شود. و سعیْ بر اين دارم که با تنها سلاحی که به فکرم میرسد با آن مقابله کنم: يعني يک تفکر ِ ادبي.
«دقت»، شش يادداشت برای ِ هزارهی ِ بعدي ۱۹۸۵, برگردان ِ ليلي گلستان ۱۳۷۵
چهارشنبه، ۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۱
(May 15, 2002)
☼
º
8:29
×
دکتر «علیمحمد ِ حقشناس» رو حتمن میشناسی؛ با «فرهنگ ِ هزاره» که تا امروز بهْترين واژهنامهی ِ انگليسي به فارسي⁀ئه. پيشتر هم دکتر «محمدرضا باطني» واژهنامهی ِ خوبی آوردهبود: «فرهنگ ِ معاصر» که تازهگي نگارش ِ نرمافزاريش هم رو CD اومده و عالي⁀ئه. تو نمايشگاه از نرمافزاريشدن ِ «فرهنگ ِ هزاره» پرسيدم که پاسخ «در دست ِ اقدام» بود. دفترچهئی دادند از فهرست ِ کارهاشون که با «فرهنگ ِ هزاره» آغاز میشد و صفحهئی رو از کتاب نشون میداد که be تو اين صفحه بود و زمينهی ِ اين واژه و شرحاش خاکستري شدهبود. اين، من رو ياد ِ کتابی انداخت که تو زمستون ِ ۱۳۷۲ گيرم اومد. «بودگانيها»، شعرهای ِ «علیمحمد ِ حقشناس» (نشر ِ پارسي؛ ۱۳۶۸). کتاب ِ کوچيکی بود به گمونام تو اندازهی ِ پالتوئي. اين کتاب رو ندارم، اما بيشتر ِ کارهاش رو نوشتهم و دارم. شعرهايی کوتاه و به ظاهر ساده، اما با درخشش ِ بیتای ِ انديشههای ِ آني. اون زمان «هایْکو» تو ايران شناختهشده بود، و خيلی از کارهای ِ کوتاه تو شعر، تقليد ِ بیرنگی از «هایْکو»های ِ ژاپوني نشون میداد. «بودگاني»های ِ اين کتاب «هایْکو» نبود، اما تو پسزمينههای ِ نگاه ِ شاعرانهش با «هایْکو» خويشآوندي فراوونی داشت. در بند ِ سه پاره بودن هم نبود. آزاد، با انديشهی ِ آزادانه، و مهمتر از همه نگاهی شاد. دانش ِ شاد ِ نگاهی موشکاف به انسان و دنيا. انسان، و بعد دنيا...
● ● ●
v بودگاني ِ ۳۷
در حيرت ام که بيد
چهرا در باغ
مجنون اگر نباشد
عادي نيست.
v بودگاني ِ ۵۰
ويرم گرفته پيش ِ تو خود را نُنُر کنم
مانند ِ بچهها،
تا باورت شود که تو هم
مثل ِ مادران
جرئت نمیکنی بنوازی به صورتام.
v بودگاني ِ ۲۲
آموختن نه،
از ياد ِ خود زدودن دشوار است.
اين را
آدم
وقتی که زنگ ِ ياد
از ذهن میزدايد
میبيند.
●
بايد دو تا معلم داشت.
v بودگاني ِ ۱۱
يک هيچ ِ هوشيار ام،
آئينهی ِ تجلي ِ هستي:
آدم،
تنها.
● ● ●
بس⁀ئه ديگه، و گر نه بايد همه رو يکیيکی بنويسم.
دوشنبه، ۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۱
(May 13, 2002)
☼
º
20:02
من، از هر چه مرگ است بيزار ام
من، عشقام زندهگي⁀ست
[سالگشت، ۱۹۲۴]
× ولادیمير ماياکوفسکي، ۱۴ ِ آوريل ِ ۱۹۳۰ با شليک ِ گلولهئی به قلب ِ خود به زندهگياش پايان داد.
«ابر ِ شلوارپوش»؛ برگردان ِ مديا کاشيگر
º
2:59
×
چه قدر امشب دلام میخواد يه کار از Chris de Burgh ِ نازنين بذارم اينجا... The same sun سرشارم کرد و when I think of you جايی هستم که از همهی ِ خستهگيها و روزمرهگيها رها میشم... و حالا که I've been missing you... کمتر ترانهئی برام به دلپذيري ِ اينها بوده، کمتر آهنگی و صدائی. آرومکننده و شاديبخش. هيچ چی. شايد به هماين خاطر⁀ئه که نوشتن برام سخت شده. حتا هماين نوشتنهای ِ کوتاه، و گر نه، اون جور که ديگه شايد سالی يه بار هم پيش نياد. گاهی آرزو میکنم زمانی برسه که ديگه چيزی ننويسم، اينجا يا هر جای ِ ديگه. اين نوشتن ِ اينجا هم مثل ِ يه شمارش ِ وارونه میمونه برام. از ته به سر. به سرآغاز. به پايان ِ نياز ِ نوشتن و بیتابي ِ گفتن و دلدل ِ اين که بخونیش. آرزوی ِ روزی رو دارم که هر درخش ِ فکر رو بشه بیدرنگ بروز داد و هر گذر ِ خيال رو بیپرده و روشن ديد. آرزوی ِ شبی رو دارم که بخوابم بی که آرزوی ِ تو خواب ديدنات رو داشتهباشم. روزگاری که ترانه رو لبهام باشه، نه روی ِ کاغذ. چه غم که فراموش میشه، بذار بشه. به خودي ِ خود که ارزشی نداره. هزار تا ديگه دارم، هزارتا ديگه میسازم که بشنوی و از ياد ببری. که بشنوی و بخوابی. که بشنوم و پا شم از خواب، و ببينم که هستی، روشن و بیترديد، بی ترس ِ ناپديدشدنات يا اشتباهگرفتنات. و بودنات رو بتونم آزاد و شاد، آرومآروم مزهمزه کنم. نه توی ِ خواب! نه، توی ِ خواب نه!
پنجشنبه، ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۱
(May 9, 2002)
☼
º
1:54
×
فردا و پسفردا يه کلاس ِ يکسره دارم. شيش تا هشت ساعت بايد سر و کله بزنم. با يکی که از «شيراز» پا میشه میآد اينجا برای ِ يه دورهی ِ فشرده و رفع ِ اشکال. گمون کنم فرداشب خونه که برسم چاهار چرخام هوا باشه. امشب زودتر بخوابم، میترسم فردا خواب بمونم. خيلی تنبل شدهم و پرخواب. خيلی خسته و بیحال ام. اين روزا که اصلن نمیتونم کار کنم. تا اين يکی دو روز بگذره و تکليف ِ اين خونه معلوم بشه و برم جای ِ تازه. اين جور اصلن نمیتونم. چه خوب⁀ئه که میشه بیکار بمونم. هفتهی ِ بعد شايد يه کم به آرامش برسم. خونه بد جور بههمريخته⁀اس. هر کس ببينه باور نمیکنه خونهی ِ من باشه. کتابهای ِ نمايشگاه هنوز جلوی ِ کتابخونه رو زمين ولوْ⁀ئه. اين جابهجائي هم بد دردسری⁀ئه هر سال...
يه کم آرامش میخوام... آرامش... آرامگاه... آرام... دلآرام... کجا ای؟!
سهشنبه، ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۱
(May 7, 2002)
☼
º
1:32
×اميرحسين ِ طاهري:
در آغاز
تنها عرياني ِ من بود و زمين،
واژه، رؤيای ِ گنگی بود
و جفت ِ ناگهان ِ من آنقدر زيبا که...
از اول
و در آغاز تنها عشق بود
و اندکی برگ ِ درخت و زمين،
واژه، دخترکی هراسان بود
و جفت ِ دوبارهی ِ من آنقدر خودخواه که...
از اول
در آغاز تنها شعر بود
و اندکی شور ِ ستاره و زمين،
واژه، خدا بود
و جفت ِ هميشهی ِ من آنقدر حسود که...
از اول
در آغاز مرگ بود
و اندکی بوی ِ باد و زمين
جهان طعم ِ گلوی ِ مرا داشت
هر جفت ِ ناگزير ِ من، خود را به شکل ِ واژه میآراست
خط بزن، تمام ِ مرا خط بزن
از آغاز...
آدينه ۱۲۷:۵۰
دوشنبه، ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۱
(May 6, 2002)
☼
º
3:24
×
قربون ِ اين McAfeeی ِ عزيزم بره هر چی ويروس و هر چی ضد ِويروس⁀ئه. دیروز تا حالا دست ِکم پنج تا Email داشتم بی نوشته و با پیْوستهای ِ آلوده به چند جور W32.Klez که حتا يه دونهش رو هم راه نداد! حالا حال کنن اونها که میگن McAfee کند میکنه کارکرد ِ دستگاه رو. بکنه، عوضاش امنيت داری و آرامش! حالا هم دارم با اجازهی ِ خودش، واسه اطمينان و آفرين، با اين FixKlez.Com ِ مسخره کنترول میکنم، تا ببينی که پاک ِ پاک نگهداشته دستگاه رو! درود McAfee! درود Microsoft! تا کور شود...
آدينه، ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۱
(May 3, 2002)
☼
º
9:34
×
دارم «شبانه» رو download میکنم. هماون کار ِ بیتای ِ «منفردزاده» که «فرهاد» ِ نازنين شعر ِ «شاملو» رو میخونه. چه قدر اين کار برام عزيز⁀ئه. سالها، سالها. از سال ِ ۵۷ که چهارساله بودم و از راديو میشنيدم. حاليم نمیشد که هارمونيش چه شاهکاری⁀ئه و بخشبنديهاش چه دقتی داره. تا حالا و هنوز که با همهی ِ جون گوش میدم و هنوز تازه⁀ست، هنوز میشه بارها گوشاش داد يا ساعتها دربارهش گفت. اين سالها ديگه هرگز کاری با اين همه زيبائي و ريزهکاري برای ِ همآهنگي با شعر نديدم. روزگار ِ دقت سراومده. تو دورهئی هستيم که دقت فدای ِ سرعت شده. هر کي هم يه کم وسواس و «تعصب» رو درستي و بینقصبودن ِ کارش داشتهباشه هميشه زير ِ فشار⁀ئه. «بيضائي» رو ببين! فقط سانسور ِ دولتي نيست که هنر رو شکنجه میده. ما، خودمون، با همهی ِ ادعاها، بيشتر پیْ ِ سادهگي ِ تنبلانه هستيم. کي حال ِ چهار بار ديدن ِ يه فيلم رو داره؟ يا سه ساعت خوندن ِ يه شعر؟ بايد تو هماون بار ِ اول همه چي فهميدهشه. کي حال داره ببينه تو پسزمينهی ِ يه کار چه خبر⁀ئه. فقط روی ِ کار مهم⁀ئه. لايههای ِ پشت ِ سر درد ِسر ِ زيادي بوده و کسي بهشون توجه نمیکنه اصلن!
اتفاقن وقتی دارم weblogها رو میخونم هم با اين مسئله خيلي روبهرو میشم. شمار ِ کارهايی که کمايراد باشن به ده تا نمیرسه. کمايراد، نه بیايراد که میدونم هرگز با همهی ِ دقت و وسواس نمیشه چنين چشمداشتی داشت. بارها و بارها، و از همه بيشتر اين همه اشتباه ِ املايي تو نوشتن. کسی اهميت نمیده. همه به فکر ِ گفتن ِ حرف هستن. چه اهميتی داره که چهار تا غلط هم داشتهباشم. مهم اين⁀ئه که خواننده «معنا» رو درک کنه. شکل ِ نوشتهشدن، پس و پيش بودن و زيبايي ِ نشستن ِ يه واژه تو جمله چه اهميتی داره؟ چه فايدهئی داره وقت گذاشتن؟ حتا اگه صد نفر هم بخونناش، داره فراموش میشه!
کي⁀ئه که تو اين روزگار باور داشتهباشه که ديدن ِ حتا گذرای ِ يه جمله میتونه تو ناخودآگاه ِ آدم جا بگيره و نهتنها رو حرفزدن و گفتارش، که حتا رو رفتار و شخصيتاش هم اثر بذاره. «شش يادداشت» ِ «ايتالو کالوينو» رو «برای ِ هزارهی ِ بعدي» بخون! «سبکي» و «سرعت»، بعد بیدرنگ «دقت»، و بعد تازه «وضوح». اينها فقط برای ِ نوشتن ِ رومان و شعر نيست. برای ِ فقط ادبيات نيست. به گفتهی ِ «کالوينو»، اينها ارزشهايی اند که به جوناش بستهن. اينها لوازم ِ هر آفرينشی⁀ئه. برای ِ ساختن ِ هر «کار»ی که دوستاش داشتهباشی. برای ِ نمايش ِ «زيبائي» ِ براومده از دست ِ تو که دوست داری به ديگرون بدی يا دست ِکم نشونشون بدی. برای ِ «شادي» و «آزادي»...
بیچاره اونها که چشمشون پیْ ِ زيبايي تشنه میمونه. آيا ديگه هرگز از «پشت ِ بيشهها» «يه پري میآد»؟ میآد که «ترسون و لرزون پاش و» بذاره «تو آب ِ چشمه»؟ تا بشه باز ببينی «موی ِ پريشون»ی رو که آرووم و کشدار «شونه میکنه»؟... «آخرش، يه شب»، باز «ماه میآد بيرون»؟
º
6:12
×
We're riding on a rainbow, we're flying free; We're riding on a rainbow, yes, You ans Me!
درست تو يه چنين هوايی بودم که زنگ ِ تلهفون بيدارم کرد. دیروز صبح، ساعت 10 يا 11. حالا هم هوا داره روشن میشه و صبح ِ امروز. من صبحها میخوابم. ساعت ِ ۶ يا ۷، و میخوابم تا ۱۴- ۱۵. شايد بهزودي در ردهی ِ جانوران ِ شبزي به شمار بيآم... هيچچی، خواب بود و گردش ميون ِ رنگينکمون و... يههو ديدم انگار بوق ِ تلهفون⁀ئه. ناچار گوشي رو برداشتم و يه جوری که انگار اصلن خواب نيستم: «بله، بفرماييد!». يکی از کاربرايی بود که پيشام دوره گذروندهبود و مثل ِ بقيه تا يه گيری داره شمارهی ِ من رو گرفتن آسونتر⁀ئه تا فکر کردن. پرسيد و يه راهی بهاش نشون دادم و گفتم حتمن تموم⁀ئه، که يکی ديگه پرسيد. من، هميشه، از سنگينترين خواب هم که بيدار شم با هشياري ِ کامل به تلهفون جواب میدم، هرچند ممکن⁀ئه بعدتر اصلن همه چی يادم بره، ولی تو اون لحظه حواسام جمع⁀ئه. داشت گيرش رو شرح میداد و منتظر بودم سوآل ِ اصلي رو بپرسه. يه يک دقيقهئی شد که داشتمیگفت. خوابام برد. خواب ِ رنگينکمون که قاطي شد با خواب ِ نرمافزاری که دارممینويسم و ربط ِ چندانی به سوآل ِ طرف نداشت. حالا خوب بود که تا شرح ِ مسئله تموم شد و سوآلاش رو پرسيد پريدم از خواب، اما پيدا⁀است که چيزی از حرفهاش نفهميدم. شروع کردم تو خواب و بيداري به گفتن دربارهی ِ نرمافزار ِ تازهم و «خب، اين رو تو Setting بايد درست کنين...». -«بله؟!!». يههو فهميدم خوابام برده. «ببخشيد! من دقيقن متوجه نشدم! اين...» و حالا يادم نيست چه جوری سر و ته ِ ماجرا رو هم آوردم که فکر کنه مشکل رو درست نگفته يا درست نپرسيده، تا دوباره همه چی رو از سر بگه... و بله! مثل ِ هميشه يکی از چيزهايی رو که هميشه تو کلاس روش تأکيد میکنم از ياد بردهبود... «خواهش میکنم! در خدمت ام!»
و باز We are together on a rainbow, we're flying free, We are forever on a rainbow, yes, you and me!
پنجشنبه، ۱2 اردیبهشت ۱۳۸۱
(May 2, 2002)
☼
º
1:06
×
دهکدهی ِ بعدي
پدربزرگام هميشه میگفت: «زندهگي جور ِ گيجکنندهئی کوتاه است. به گذشته که نگاه میکنم، زندهگي آنقدر به نظرم کوتاه میآيد که بهزحمت میتوانم بفهمم چهطور ممکن است مرد ِ جوانی—برای ِ مثال میگويم—تصميم بگيرد به طرف ِ دهکدهی ِ بعدي بتازد، ولی نترسد که—گذشته از حوادث ِ بيْن ِ راه—مهلت ِ هماين زندهگي ِ معمولي ِ خوش و خرم، بارها کوتاهتر از زمانی باشد که برای ِ چنين سفری لازم است!»
فرانتس کافکا
برگردان ِ بابک ِ احمدي در «کتاب ِ ترديد»
|