پنجشنبه، ۱۵ فروردين ۱۳۸۱
(April 4, 2002)
☼
º
18:20
×
«ابراهيم ِ گلستان»، برای ِ من هميشه دو چهرهی ِ عزيز داشته. يکی نويسندهئی که نوشتههاش همواه مسحورم کرده. «شکار ِ سايه» و «جوی و ديوار و تشنه» از انگشتشمار کتابهايی هستند که تقريبن همهی ِ داستانهای ِ کوتاهشون برام برای ِ هميشه خوندني اند. «شکار ِ سايه» رو خوندم. از اون کتابهای ِ کتابخونهی ِ دانشگاه. کشش و نيروی ِ «جوی و ديوار و تشنه» اجازه نداد کتاب رو به کتابخونه برگردونم. کتاب ِ بالينيام شده. از اون کتابهايی که نمیتونم ازش بگذرم.
چند سال پيش چيزی نوشته بودم برای ِ دوستی، که پاسخی بود به نظری دربارهی ِ نوشتههای ِ خودم، که توش اشارهئی بود به شکل ِ نوشتاري ِ کارهای ِ «گلستان». چند روز پيش وقتی نوشتهی ِ کتابدار رو خوندم دربارهی ِ «نثر ِ گلستان»، ياد ِ اين نوشته افتادم. فکری بود که هماون وقت ِ نوشتن به ذهنام اومده بود. به قول ِ «رويائي» زادهی ِ کاغذ و ذهن. بارها تو خوندن ِ نوشتههای ِ «گلستان» چنان ذهنام کژ میرفت که گاه عصبي میشدم. بارها بعضی کارها رو دوباره از سر میخوندم، با تمرکزی که هرگز رو کارهای ِ ديگه نداشتم. اما مسئله اين بود که اين، داستان يا نوشته رو برام عزيزتر میکرد، و میکنه. نمیگم بهتر، چون نمیخوام نظرم نقادانه باشه که حوصلهی ِ پیآمدهاش رو ندارم. میگم عزيزتر و میگم برای ِ من. چون خوندن ِ نوشتههای ِ خودم هم برای ِ اون دوست سخت بود و حاضر نبود دوباره از سر بخونه. نوشتهئی براش عزيز بود که آغاز و پايان ِ خوندناش روی ِ يه خط ِ مستقيم باشه. يه نوشتهئی که خوندناش مثلن ده دقيقه زمان میبره، تو هماون زمان ِ ده دقيقهئی ِ خوندن درک بشه. اما برای ِ من اينجور نيست. هماين بود که اون دوست، مثلن کارهای ِ «مشيري» رو میپسنديد و من نه. من «رويائي» رو میخونم و اون نه. مسئله شايد تنها سر ِ سليقهها باشه، و هست. و هماين سليقهی ِ من⁀ئه که نوشتههای ِ «گلستان» رو برام عزيزتر میکنه. و «جوی و ديوار و تشنه» رو که هر بار هر کدوم از داستانها رو خوندم چيزی تازه توش پيدا کردم. مثل ِ همهی ِ کارهای ِ عزيزی که به هماين خاطر برام عزيز اند. داستان باشه يا آهنگ، فيلم باشه يا شعر، نقاشي يا نمايشنامه، هر چی...
اما چهرهی ِ ديگهی ِ «گلستان» رو، دلام میخواد سوای ِ اون چه که گفتم بهاش فکر کنم. سوای ِ ارزشی که نوشتههاش يا فيلمهاش برام دارند. اين «گلستان» هماون «ا. گ.» ِ «تولدی ديگر»⁀ئه. هر چند شايد خود ِ «گلستان» زياد اين چهره براش خوشآيند نباشه، يعني در گفتن آوردن ِ اين رو نپسنده، اما اين چهرهی ِ کسی⁀ئه که من دلام میخواد به اصرار بگم اگر نبود «فروغ ِ فرخزاد» ِ امروز، سالها گم شده بود، فراموش شده بود. نه به اين خاطر که «گلستان» به ما «فروغ» رو شناسوند، که اصلن اين نيست. بلکه به گمان ِ من، بی حضور و پشتوانهی ِ «گلستان»، «فروغ ِ فرخزاد» پشت ِ ديوار ِ عصياناش اسير میموند. اين رو هم بگم، که اصلن نظرم ضعف ِ «فروغ» يا به طور ِ کلي ضعف ِ انديشهی ِ زنان يا انديشهی ِ زنانه نيست، که اين يکی رو میدونی به من نمیشه چسبوند. بلکه به گمان ِ من، حضور و نفس ِ انسانی ديگه که يه تکيهگاه باشه، آرامبخش باشه، يار باشه و يگانه باشه، برای ِ انسان ِ همراهاش معجزهئی⁀ئه که مثل ِ آفتاب به دو درخت ِ همسايه نور و نيرو میده. مثل ِ خورشيدی که... ... قصهی ِ «درختها» رو از «جوی و ديوار و تشنه» بخون! اين دوسويه بودن ِ اين دهش و پذيرش⁀ئه که برام ارزشمندش میکنه و انسانهاش رو رها از «مريد» و «مراد» بودن... اين رهايي و پایبندي...
هماين⁀ئه که به گمان ِ من بی حضور ِ «آيدا» هم «شاملو»ی ِ بزرگ اين نبود که هست. دست ِبالا «هوای ِ تازه»ئی بود که گذر ِ سالها کهنه میکردش. و حتا از «آهنگهای ِ فراموششده» به «هوای ِ تازه» هم نمیرسيد اگر «فريدون ِ رهنما» نبود... اين رو به اين معنا نگير که «شاملو» يا «فروغ» بدون ِ حضور ِ «ديگري» هيچ بودند. بلکه اين که حالا هستند، نبودند. اين «فروغ ِ جاودانه» و «شاملوی ِ بامداد» نبودند. پايان ِ نقد ِ «مسعود ِ توفان» رو بخون: «و خواننده اينک بايد بسيار شادمان باشد که از اين دوزخ ِ تاريک، به تصوير ِ درخشان ِ «آيدا در آينه» بنگريم. انسانی که به عنوان ِ همسر و همسرای ِ شاعر، همآن اندازه به گردن ِ «شاملو» و ادب ِ نوين ِ فارسي حق دارد که «نيما» و «رهنما» بر او و ما». (توفان، مسعود؛ روح ِ نيمهئی در انتظار ِ نيم ِ ديگر...؛ تکاپو 12، شهريور و مهر 1373؛ صص 39–45)