º
00:53
×
ساعت ِ ۴٫۵ ِ صبح، داشتم شام میخوردم. يکی تو سرم گفت: «آخه الآن وقت ِ شام خوردن⁀ئه؟» گفتم:
– «من با ساعت ِ خودم سر ِ وقت ام... مگه دنيا روی ِ ساعت ِ تو میچرخه؟»
يادت هست اين رو کجا شنيدی؟ يادت هست؟ اگر نه، اين يکي يادت میآره:
– «ما میريم تهران. برای ِ عروسي ِ خواهر ِ کوچکترم. ما به تهران نمیرسيم. ما همهگي میميريم.»
يادت اومد کجا؟
اين فيلم، همهی ِ زندهگي ِ من رو گرفته، همهی ِ درونام رو پر ِ شادي میکنه، هميشه... از ده سال ِ پيش... درست ده سال ِ پيش...
من چهرا بنويسم، خودت بخون از آفرينندهش:
نگاهی بهجز نگاه ِ ما؛ منطقی بهجز منطق ِ رايج ِ روزانهی ِ ما. فقط بايد بکوشيم درکاش کنيم. انديشههای ِ «خانمبزرگ» در پشتيباني از زندهگي است؛ او میخواهد عروسي انجام شود. او دليل ندارد، فقط خيال میکند که دنيا نبايد اين طور باشد. او به زبان ِ عاطفه و دل سخن میگويد. از نظر ِ او مرگی در ميان نيست و آنها میآيند. کسانی که بر عقل تکيه دارند و با چشم ِ سر میبينند، او را نخست به شوخي میگيرند و کمکم ديوانه میخوانند. مهم است که ما در خدمت ِ چه انديشهئی هستيم؛ زندهگي يا مرگ. «ماهرخ» از جنس ِ «خانمبزرگ» است؛ يا همآن طور که گفتم شايد جواني ِ خود ِ او. با اين همه، «خانمبزرگ» و «ماهرخ» تجسم ِ نظر و عمل اند. آنچه را «خانمبزرگ» بر زبان میآورد و توان ِ انجاماش را ندارد، او انجام میدهد. اگر «خانمبزرگ» ديوانه است، چه خوش است ديوانهگي. و اگر خرد ِ جمعي ِ ما در خدمت ِ مرگ است چه نيک است بیخردي. وقتي او در اوج ِ مجلس ِ سوگواري جامهی ِ سپيد بر تن وارد میشود در واقع تجسم ِ انديشهی ِ «خانمبزرگ» است که به عمل درآمده. او با اين قدم واقعيت ِ موجود را دگرگون میکند و واقعيت ِ جديدی میسازد. آيا وقتی او با رخت ِ سفيد ِ عروسي به ميان ِ سوگواران برمیگردد، اين واقعيت خود چيزی شبيه ِ رويا يا کابوس نيست؟ حالا که رخت ِ عروسي پوشيدهشده، مردهگان آينه را هم میآورند.
اصلن باور کردن اهميتی ندارد. مهم نيست که ما چيزی را باور کنيم، مهم اين است که چيزی را دوست داشتهباشيم. اگر چيزی را دوست نداشتهباشيم مهم هم نيست که باور کنيم. من «مسافران» را نساختم که کسی باور کند. اگر دوست داريم، اگر در آرزوی ِ پيروزي بر مرگ شريک ايم، بنابراين فيلم را دوست میداريم. مگر من بيشتر ِ فيلمهايی را که میبينم باور میکنم؟ بعضیاش را دوست دارم و بعضیاش را دوست ندارم. و معيار، واقعيت يا باور کردن نيست. واقعيت در نگاه ِ همهی ِ مردم يکي نيست و خيلیها فقط نسخهی ِ شخصي ِ خود از واقعيت را باور دارند نه بيشتر ... زندهگي فقط از واقعيت تشکيل نمیشود، بلکه همچنين تشکيل میشود از رويا، کابوس، تخيل، آرزو، اسطوره، واقعيتهای ِ گمشده، و واقعيتهايی که هنوز شکل ِ مادي به خود نگرفتهاند؛ يعني در ذهنها پخش اند و هنوز کالبد نپذيرفتهاند و روزی بهچشمآمدني خواهندشد؛ واقعيتهايی که کسانی در جای ِ ديگری به نحو ِ ديگری مینگرند و من نمیدانم.
لزومی ندارد که کسی صحنهی ِ پايان را باور کند. کافی است آن را دوست داشتهباشد و با آرزوی ِ نهفته در آن، که يک آرزوی ِ ديرين ِ بشري است همدل باشد. اين معنا که حتا مردهگان هم به ما زندهگي را توصيه میکنند، اهميتی بيش از آن دارد که بپرسيم مردهگان واقعن میآيند يا نه؟
«مسافران» فيلم ِ بسيار سادهئی است در ستايش ِ زندهگي و اميدهای ِ نو. هماين...
در صحنهی ِ پايان، آنها میآيند و آينه را واگذار میکنند. آنها برای ِ ستايش ِ زندهگي میآيند و آن را به نسل ِ نو شادباش میگويند...
«مسافران» جشن ِ پيروزي ِ زندهگي بر مرگ است و باروري بر قحطسالي.
گفتوگوی ِ «بهرام ِ بيضائي» با «زاون قوکاسيان» دربارهی ِ «مسافران»
۱۱۳، ۱۱۴، ۱۱۶، ۱۱۷، ۱۶۲، ۱۶۷ و ۱۶۹
نمايه،
Poster،
Poster
-تو برهوت ِ Internet يه عکس هم نتونستم ازش گير بيارم!