دوشنبه، ۳۱ تير ۱۳۸۱
(July 22, 2002)
☼
º
04:51
× نوشتن با خودنويس رو دوست دارم. پر کردن ِ جوهرش رو دوست دارم. ديگه ياد گرفتهم چه جور جوهر کنماش که پر ِ پر بشه و دستهام هم جوهري نشه...
●
نوشتن هاى ِ من، هميشه پر ِ رمز و راز و نمادهاى ِ ويژهئى بوده که سرچشمه و کليدش جز تو ذهن و پيشينهى ِ فکري ِ خودم پيدا نمىشه. پيدا⁀ست که گفتن از اين نمادها و دادن ِ کليد به ديگري، برام خوشآيند نيست... اما، درست به هماين خاطر، يگانههايى هم هستن که «به اعتماد کليد ِ خونهم رو تو دستشون میذارم». نه از سر ِ «تونستن» و «شايستن»، که از «خواستن» و «بايستن»؛ و نه از تنها «اعتماد»، که از «نياز»: نياز ِ اين که کليد ِ خونه، تو دستات باشه تا «درى که مىشکفد و گام هاى ِ يکی نرم مىلغزد، يکى که مىشکند لحظههاى ِ تو را و تو را»... و شگفت اين که اين هميشه، هرگز نپرسه که اين نشونهى ِ چي⁀ئه و اون از چي مىگه. حتا اگه جون ِ تشنهى ِ پرسشاش تو آتش ِ خواهش پرپر بزنه...
حالا از اين سر! ... گاهى دلام مىخواد از پس ِ پشت ِ حرفى، نوشتهئى، ترانهئى، تابلوئى يا نغمهئى سر در بيآرم. بدونم از سر ِ چي بوده، براى ِ چي⁀ئه... بدونم اون واژه از چي مىگه و اين رنگ نشونهى ِ چي⁀ئه... بدونم اين بروز ِ درون ِ تو بهونه چي داشته... پس چه را نمىپرسم؟ ترديد؟ پىْ ِ نشونهئى که بدونم کدوم⁀ئه: بيزاريت از گفتن ِ پاسخى به من يا نيازت به شنيدن ِ پرسشى از من؟...
خب! بدوزيم دو سر رو به هم؟ پيشتر؟ بيشتر؟... باشه!... يه اشاره... بس⁀ئه... يه نشونه... باشه؟