سهشنبه، ۱۵ امرداد ۱۳۸۱
(August 6, 2002)
☼
º
06:50
× منا و دغدغههای ِ قصه و شعرش من رو ياد ِ اين انداخت که روزی از روزهای ِ زمستاني سر ِ امتحان ِ «مهندسي ِ پیْ» نوشتهبودم. افتادم؟ اون درس رو اگه میپرسی، آره...
● ● ●
برف باريدهبود. کنار ِ کوچهمان يک کپه درست کردهبودند و روش يک آدمبرفي. نه که بخواهم داستان ِ آدمبرفيئی را بگويم که توی ِ اولين آفتاب وارفت و آبهاش راه افتادند، هر کدام از طرفی و... نه! اصلن حوصلهاش را هم ندارم. چون بر و بر آن روز صبح ايستادهبود و نگاه میکرد. برعکس ِ بقيهی ِ آدمبرفيها. و هر چه بیتکانتر بود، بيشتر لجام میگرفت. آدمبرفيهايی که کنارم میرفتند و میگفتند، انگار هميشه بودند و باشند و برایام طبيعی شدهباشد. راه سر بود و با قدمهای ِ آدمبرفيهايی که پيشتر رفتهبودند، برف روی ِ برف لغزيدهبود و راه کوبيدهشده و سر بود. حالا کفشهام روی ِ برف که میافتاد میسريد و آدمهای ِ برفي هیْ میافتادند و روی ِ راه ِ سر میلغزيدند و باز برف بود که برف را سر میکرد. روی ِ برف ِ پانزده قدم میگذاشتم. روی ِ برفی که تاب ِ کفشهام را میآورد. و آدمبرفيها هیْ جوش و جلا میزدند که، میدانم، يعنی من هم بلغزم. و آدمبرفي ِ بیتکان، بر و بر نگاه میکرد و پوزخند ِ کثيفی داشت. و من پا جايی میگذاشتم که جای ِ پايی نبود و راه باز میکردم خودم که تا نلغزم. و آدمبرفيها شادخند ِ سر خوردنهاشان بود و آدمبرفي تکان نمیخورد که نمیخورد.
۳۰ دیْ ۱۳۷۴، تهران