سهشنبه، ۲۹ امرداد ۱۳۸۱
(August 20, 2002)
☼
º
23:07
× ژانمارک میديد که ناگهان شادي ِ پنهانی در چهرهی ِ شانتال میدرخشد. نمیخواست بپرسد چهرا، و از تماشای ِ شانتال شاد بود. همچنان که شانتال با خيالهای ِ خندهدار سرگرم بود، ژانمارک انديشيد که شانتال تنها پیْوند ِ او با دنيا⁀است. اگر برایاش از زندانيان، آزارديدهگان و گرسنهگان بگويند، واکنشاش چي⁀است؟ فقط آنگاه اندوهگين میشود که شانتال را در جای ِ آنها بينگارد. اگر برایاش از زنانی بگويند که در اين يا آن جنگ ِ داخلي بهشان تجاوز شده، پيکر ِ تجاوزشدهی ِ شانتال را میبيند. هيچ کس نمیتواند از اين بیاعتنايياش بکاهد، مگر شانتال. تنها و تنها به خاطر ِ او⁀است که همدردياش برانگيخته میشود.
میخواست همهی ِ اينها را بگويد، اما احساساتي شدن برایاش ناگوار بود. بهويژه که بیدرنگ انديشهئی ديگر در ذهناش درخشيد: اگر اين يهگانهی ِ بیتا را که پیْوند ِ او با آدمها⁀است از دست بدهد چه خواهدکرد؟ به مرگاش نمیانديشيد، نه؛ در انديشهاش چيزی ديگر بود، چيزی گريزنده و ناپيدا که اين روزها مدام میترساندش: اين که زمانی برسد که ديگر شانتال را نتواند بشناسد؛ که شانتال را ديگر نه آن شانتالی بيابد که کنارش زندهگي میکند، بلکه زنی ببيند که لب ِ دريا شانتالاش گمان کردهبود. زمانی که باور و اعتمادی را که نمادش شانتال است پوچ و دروغ ببيند؛ و شانتال همآنقدر به او بیاعتنا شود که به ديگران، همآنگونه که ژانمارک به بقيه.
شانتال دستاش را گرفت: «چي⁀است؟ باز غمگين شدهای. چند روز است که غمگين میبينمات. چي⁀است؟
– هيچ. چيزی نيست.
– چهرا. بگو، به من بگو چه چيز آزارت میدهد.
– خيال کردم تو کسی ديگر ای.
– چه طور؟
– به خيالام گذشت که تو کسی ديگر ای، نه آن که من میپندارم. به خيالام گذشت که در شناختات اشتباه کردهام!
– يعنی چي؟»
ژانمارک سينهبندهای ِ برهمچيده را میبيند، غمانگيز، خندهدار. اما بیدرنگ چهرهی ِ روشن ِ شانتال همهی ِ اين خيال را ناپديد میکند، همآن چهرهئی که اکنون روبهروش نشستهاست. دستاش بر دستاش. و اين وهم که بیگانهی ِ نيرنگبازی در برابر دارد نابود میشود.
ژانمارک لبخند بر لب دارد: «فراموش کن. هر چه گفتم، همه را فراموش کن.»
بازنويسي ِ بخش ِ ۲۸ ِ «هويت» (L'Identité, 1997)
ميلان کوندرا (Milan Kundera)
برگردان ِ پرويز ِ همايونپور