سهشنبه، ۱۴ آبان ۱۳۸۱
(November 5, 2002)
☼
º
00:36
× در تهآتری، قهرمانی، در برابر ِ پادشاه، برای ِ نمايش ِ تيزي و قدرت ِ شمشيرش، ميلهی ِ فولادي را گذاشت و با يک ضرب ِ شمشيرش دو نيم کرد و همه به حيرت افتادند.
پادشاه حرير ِ نرم و لطيفی را که همچون پارهابر ِ سپيد ِ صبحگاهي لطيف و سبک بود به هوا رها کرد و در حالی که پردهی ِ حرير همچون تودهی ِ متراکم ِ دودی در فضا به آرامي و زيبائي و ظرافت ِ يک روح ِ سبکبار، باز میشد و میشکفت، پادشاه، به نرمي و آهستهگي و وقار و اطمينان، شمشيرش را از ميانهی ِ آن گذر داد. بی آن که احساس ِ کمترين مقاومتی کند، پردهی ِ حرير دو نيم شد و هر نيمهئی در فضا به سويی رفت و از عبور ِ شمشير از قلب ِ پردهی ِ ابريشمي ِ حرير، کمترين چينی بر آن نيفتاد و گويی گذر ِ شمشير را از ميانهی ِ خود احساس نکرد، و شمشير نيز چنان میگذشت که پنداري از قلب ِ پارهابری يا تودهی ِ سپيد ِ دودهای ِ سيگار ِ شاعری غرقه در اثير ِ خيال میگذرد!
علي ِ شريعتي
«دوست داشتن از عشق برتر است»
«کوير»
●
به ياد ِ اين قصه افتادم وقتی ديدم «شرقي» نوشته:
«من يک مرد ِ آهنين نيستم. رفتم، چون فرصت ِ چندانی نداشتم و خسته و دلزده از نوشتن بودم و برگشتم، چون دوباره فرصت و بهانهی ِ کوچکی پيدا کردهام که بنويسم.»