مردی بزرگ نمیخواستم باشم—
مردي نمیخواستم اينجا
اينجا که مرد مرده بايد تا باشد
—من، زندهگي میخواستم
مردی بزرگ نمیخواستم باشم—
بزرگا نمیخواستم اينجا
اينجا که بقعههای ِ بزرگان ضريح ِ تمنا⁀است
—من، زندهگي میخواستم
مردی بزرگ نمیخواستم باشم—
بودن نمیخواستم
—من
زندهگي
میخواستم
□
اين سان که خواستن در من
خاک و فراموش بود
روزگاری، جايی
خواب ِ تو زندهگي در من داشت
خواب ِ تو زندهم میداشت
و روزگار
دستی گشوده بر دریچهی ِ تاريک
چشمی به خواهش
در تن آويخت
و خواب ِ خاکستر را
رنگ آميخت
و زنگ ِ نام ِ توام
همبسآمد آمد و آواز
از گلوی ِ لرزان ِ زندهگي آغاز شد
ناپيْدا اما، هميشه ناپيْدا
□
مردی بزرگ بايدم بود—افسوس—
تا زندهگي
از خواب ِ مردهگان ِ عقيم بدزدم
تا
بهای ِ خواهش را
سزای ِ آرامش را
به شعر و ترانه و شادي
به نور و آزادي
تاخت زنم.
□□
۱۰ اسفند ۱۳۸۱
تهران