_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
دوشنبه، ۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۱
(May 13, 2002)
☼
º
20:02
من، از هر چه مرگ است بيزار ام
من، عشقام زندهگي⁀ست
[سالگشت، ۱۹۲۴]
× ولادیمير ماياکوفسکي، ۱۴ ِ آوريل ِ ۱۹۳۰ با شليک ِ گلولهئی به قلب ِ خود به زندهگياش پايان داد.
«ابر ِ شلوارپوش»؛ برگردان ِ مديا کاشيگر $BlogItemBody$>
º
2:59
×
چه قدر امشب دلام میخواد يه کار از Chris de Burgh ِ نازنين بذارم اينجا... The same sun سرشارم کرد و when I think of you جايی هستم که از همهی ِ خستهگيها و روزمرهگيها رها میشم... و حالا که I've been missing you... کمتر ترانهئی برام به دلپذيري ِ اينها بوده، کمتر آهنگی و صدائی. آرومکننده و شاديبخش. هيچ چی. شايد به هماين خاطر⁀ئه که نوشتن برام سخت شده. حتا هماين نوشتنهای ِ کوتاه، و گر نه، اون جور که ديگه شايد سالی يه بار هم پيش نياد. گاهی آرزو میکنم زمانی برسه که ديگه چيزی ننويسم، اينجا يا هر جای ِ ديگه. اين نوشتن ِ اينجا هم مثل ِ يه شمارش ِ وارونه میمونه برام. از ته به سر. به سرآغاز. به پايان ِ نياز ِ نوشتن و بیتابي ِ گفتن و دلدل ِ اين که بخونیش. آرزوی ِ روزی رو دارم که هر درخش ِ فکر رو بشه بیدرنگ بروز داد و هر گذر ِ خيال رو بیپرده و روشن ديد. آرزوی ِ شبی رو دارم که بخوابم بی که آرزوی ِ تو خواب ديدنات رو داشتهباشم. روزگاری که ترانه رو لبهام باشه، نه روی ِ کاغذ. چه غم که فراموش میشه، بذار بشه. به خودي ِ خود که ارزشی نداره. هزار تا ديگه دارم، هزارتا ديگه میسازم که بشنوی و از ياد ببری. که بشنوی و بخوابی. که بشنوم و پا شم از خواب، و ببينم که هستی، روشن و بیترديد، بی ترس ِ ناپديدشدنات يا اشتباهگرفتنات. و بودنات رو بتونم آزاد و شاد، آرومآروم مزهمزه کنم. نه توی ِ خواب! نه، توی ِ خواب نه!
$BlogItemBody$>
|