º
1:10
×
در کنار ِ تو خود را
من
کودکانه در جامهی ِ نودوز ِ نوروزي ِ خويش میيابم
در آن ساليان ِ گم، که زشت اند
چهرا که خطوط ِ اندام ِ تو را به ياد ندارند!
«سرود ِ آن کس که از کوچه به خانه بازمیگردد»؛ آيدا در آينه؛ احمد ِ شاملو
ياد ِ کودکي هرگز برای ِ من دلتنگکننده نبوده. چند سال ِ پيش، دوستی با من بود که تو اون سالها هميشه حسرت ِ روزهای ِ کودکيش رو داشت. هميشه میگفت روزهای ِ خوبی رو تو کودکيهاش جا گذاشته که ديگه هرگز نمیتونه مانندش رو پيدا کنه. دلتنگي میکرد برای ِ عشقهای ِ کودکانه و شاديهايی که ديگه نداشت، برای ِ بیخبريها. من و اون با همهی ِ صميميتی که داشتيم (دست ِکم من اين جور فکر میکنم) فکرهامون تفاوتهای ِ زيادی داشت. موضوع ِ فکرهامون خيلی نزديک بود، اما نگرشمون گاهی زمين تا آسمون فرق میکرد. بيش از همه هم دربارهی ِ ارتباطهای ِ انساني، بهويژه ميون ِ زن و مرد، و ناکاميها و دشواريهاش. و اين نوستالژي ِ کودکي. اين حسرت ِ «ایْ هفتسالهگي! ایْ لحظهی ِ شگفت ِ عزيمت!...». برای ِ من اما اين شعر هرگز حسرت ِ گذشتن ِ سالهای ِ کودکي نبود، اندوه ِ از دست دادن ِ پاکيها بود. من هميشه هراس ِ از دست دادن و از ياد بردن ِ شاديها و آزاديهای ِ کودکيم رو داشتهم. هميشه اين دستور ِ اريش کستنر ِ نازنينام تو ذهنام بوده که «کودکي رو از ياد نبر!»، اما هميشه هم میترسيدم که مبادا از ياد ببرم. و گر نه کودکي برای ِ من چندان چيز ِ درخشانی نداشته که بهْتر از حالا بدونماش. «اکنون» برای ِ من هميشه مهمتر و باارزشتر بوده. حتا حالا که روزهای ِ خوب و عزيزی رو پشت ِ سر دارم (نه توی ِ کودکي) که بايد هم حسرتاش رو بخورم. کودکي دوران ِ باارزشي نبود، اما حال و هوای ِ خوبی داشت که هنوز هم میشه داشت. اگه، اگه بشه...