_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
چهارشنبه، ۲۹ خورداد ۱۳۸۱
(June 19, 2002)
☼
º
20:21
×
علي ِ شريعتي:
...
اين هم حادثهئی بود.
پايان
اما امروز چنين روشن و سبک میرسد! نوميدي هنگامی که به مطلق میرسد يقينی زلال و آرامبخش میشود. چه قدرتی و غنائی است در ناگهان هيچ نداشتن! اضطرابها همه زادهی ِ انتظارها است. هيچ «گودو»ئی در راه نيست. در اين کوير، فريب ِ سرابی هم نيست. جادهها همه خلوت، راهها همه برچيده و چه میگويم؟ هستي گردوئی پوک! به انتهای ِ همهی ِ راهها رسيدهام، جهان سخت فرتوت و ويرانه است. چه کنم؟
باز میگردم؛ رجعت! بهشتی را که ترک کردم باز میجويم. دستهایام را از آن گناه ِ نخستين، عصيان، میشويم. همهی ِ غرفههای ِ بهشت ِ نخستينام را از خويشتن ِ خويش فتح میکنم! طبيعت را، تاريخ را، جامعه را و خويشتن را. در آنجا من و عشق و خدا دست در کار ِ توطئهئی خواهيمشد تا جهان را از نو طرح کنيم، خلقت را بار ِ ديگر آغاز کنيم. در اين ازل ديگر خدا تنها نخواهدبود. در اين جهان ديگر غريب نخواهمماند. اين فلک را از ميان برمیداريم، پردهی ِ غيْب را برمیدريم، ملکوت را به زمين فرو میآوريم. بهشتی که در آن درختان همه درخت ِ ممنوع اند، جهانی که دستهای ِ هنرمند ِ ما معمار ِ آن است...
هبوط، پايان، ۱۳۴۸
º
01:54
• • • • ● • • ● ● • • ● ● ● •
۲ ۱ ۶ ۰ ۱ ۴ ۰ ۰ ۱ ۱ ۶ ۰
• ● ● ● • • ● ● • • ● • • • •
º
00:25
×
علي ِ شريعتي:
محبوب ِ من، امروز به سراغ ِ من آمد و در حالی که چهرهی ِ تند و چشمان ِ آمرانهاش—که هميشه حالتی مهاجم داشت—معصوميتی حاکي از فداکاري و ايثار گرفتهبود، گفت: دوست ِ من، تو را سوگند میدهم که نياز ِ من به داشتن ِ تو که حيات ِ من بدان بسته است تو را در بند ِ من نيآرد. اگر میخواهی، برو؛ اگر میخواهی، بمان! آن چنان که میخواهی، «باش»!
بر روی ِ اين زمين، در رهگذر ِ تندبادهای ِ آوارهگي، تنها رشتهئی که مرا به جائی بسته بود گسست. اگر گفتهبودی: بمان! میدانستم که بايد بمانم، و اگر گفتهبودی: برو! میدانستم که بايد بروم. اما اکنون اگر بمانم نمیدانم که چهرا ماندهام، اگر بروم نمیدانم که چهرا رفتهام. چهگونه نينديشيدهای که يک انسان، يا بايد بماند يا برود؟ و من اکنون، در ميان ِ اين دو نقيض، بیچاره ام. کسی که عشق رهایاش میکند «بودن»ی است که نمیداند چهگونه بايد «باشد»! و چه دردی است بهلاتکليفي ميان ِ «وجود» و «عدم»!
هبوط، ۱۴۶
|