يکشنبه، ۳۰ تير ۱۳۸۱
(July 21, 2002)
☼
º
15:55
× اين روزها يه هوا کار سرم ريخته. مث ِ بچههايی که شب ِ امتحان میشينن به درس خوندن. من هيچ وقت اين جوري نبودم. يادم⁀ئه شب ِ امتحان ِ کنکور رفتيم سينهما. تابستون ِ ده سال پيش. درس و امتحان برای ِ من هيچ وقت ترسآور نبود. حالا اما هميشه کابوس ِ امتحان میبينم. گاهی خواب میبينم هنوز درسهام تموم نشده و مثلن دو واحد مونده که بايد بگذرونم. وایْ! دلام میخواد هر کاری بکنم تا از خواب پا شم. ديگه حتا نمیتونم فکر ِ سر ِ کلاس نشستن رو بکنم، کلاسهای ِ دانشکده رو حتا. چه برسه به اين که هفت ِ صبح دبيرستان باشی و شش ساعت تو کلاسها بگذرونی! چه راحت بود برامون! باز دانشکده بهْتر بود. میتونستی کلاسهایی رو که دوست نداری نری و وقتات رو بذاری برای ِ اونها که ازش لذت میبردی. و میبری هنوز. هنوز هم دلام میخواد بشينم پای ِ درسهای ِ دکتر مالک ِ عزيزم که يه سال بيشتر⁀ئه نديدهماش، يا دکتر وهداني... بهْترين دورههايی رو که گذروندم و دوستداشتنيترين درسهايی که داشتم.
بگذريم... اين هفته که بگذره يه کم آزادتر میشم. يک ماه⁀ئه میخوام اين وبلاگ رو ببرم جای ِ ديگه و هنوز کارهاش تموم نشده. از Blogger جداش میکنم و همهی ِ کارهاش رو دست ِ خودم میگيرم. برنامهش نوشتهشده و با يه چن تا دستکاري ِ کوچيک همه چي آماده ست. يه Blogger ِ محلي. برای ِ من که بایْگاني و مرتب بودن ِ کار برام خيلی مهم⁀ئه، اين بهْتر⁀ئه. حالا هم از همهی ِ نوشتههای ِ اينجا بایْگاني ِ کاملي دارم، اما هنوز حس میکنم دستام آزاد نيست. بهزودي يه جابهجائي خواهمداشت. کاری که دست ِکم يه ماه پيش میخواستم بکنم و هنوز نرسيدم...
بهزودي...