سهشنبه، ۱۲ شهريور ۱۳۸۱
(September 03, 2002)
☼
º
02:06
× کي⁀ئه که بفهمه ذره ذرهی ِ زندهگي میتونه شاديبخش باشه، همهی ِ اون چيزهايی که روزمرهگي میگن بقيه و نمیبينن و نمیفهمن... کي میدونه چه لذتی داره که بوی ِ نعنا و ريحون بپيچه تو خونهی ِ کوچيکات وقتی داری سبزي پاک میکنی... کی میفهمه که عاشقانه زيستن و شاعر بودن درست تو هماين ثانيههايی که ساده به چشم میآن معنا پيدا میکنه، درست تو هماين نفسی که میکشی، تو هماين هوايی که از ياد میبری... تو هماين که نزديکتر از همهی ِ دنيا⁀است به تو و نمیبينیش... اونقدر نبينی که گم کنیش يه روز و در به در پیْاش بگردی و...
... بعد، برای ِ «علي» ِ دلگرفته، نه دلتنگ