يکشنبه، ۷ مهر ۱۳۸۱
(September 29, 2002)
☼
º
23:57
×
تو هويت ِ ميلان کوندرا سوای ِ همهی ِ بخشهای ِ درخشاناش، بخشی هست که برام جایگاه ِ ويژهئی داره. اونجا که شانتال با روح ِ کودک ِ مردهش حرف میزنه و شاد⁀ئه که ديگه کودکی نداره. اين روزها دارم زندهگي جای ِ ديگری⁀است رو میخونم. گمون نمیکردم رومانهای ِ پيش از جاودانهگيش برام گيرايي داشته باشه. اين رومان ولی، تا حالا که بخش ِ يکاش رو خوندهم، خيلی لذتبخش بوده. میخواستم اما اين رو بگم: کوندرا هم با مسئلهی ِ بچه بهشدت درگير⁀ئه. اين رو تو جاودانهگي هم به روشني میتونم ببينم. اين که کودک، ميون ِ مرد و زن جدائي میندازه. اين که زنی که مادر⁀ئه بیترديد کودکاش رو برتر از مرد مینشونه. اين که پیْوند ِ مادر (و حتا پدر) با کودک سستکنندهی ِ پیْوند ِ زن و مرد⁀ئه. اين مسئله البته فقط در حالتی برای ِ مرد رنجآور يا دست ِکم ترسناک⁀ئه که مرد پیْوندش رو با زن بيشتر از حس ِ پدرانه بخواد. البته بيشتر ِ مردها هم بچه رو بيش از زن دوست دارن و به هماين خاطر از داشتن ِ بچه لذت میبرن! اما حس ِ مادرانه و پیْوند ِ مادر و کودک نيرومندتر⁀ئه. گمون نکنم مادری باشه که بتونه به هر دليلی، حتا به خاطر ِ همسرش، از کودکاش بگذره و اين ويژهگي به گمونام در هر زنی باشه، حتا اونها که هنوز بچهئی ندارن. اما بیشک میشه مردی رو پيدا کرد که به خاطر ِ همسرش بگه گور ِ بابای ِ بچه!
نمیدونم، آيا میتونم خوشبين باشم که يه مادر هم همسرش رو بيش از کودکاش دوست داشتهباشه؟