آدينه، ۱۹ مهر ۱۳۸۱
(October 11, 2002)
☼
º
00:56
× دلدل به رخش میبازد و جُند به سپاه و ثار به خون و نظم به چامه و ايقاع به سرود و عمامه به دستار و خيبر به روئيندژ. خب ديگر چه میماند؟ حرم به مشکوی و قصاص به پاداش و محشر به رستخيز و اجل به مرگ! سوگ اگر هست بر سياوش است يا سهراب يا ايرج و شادي اگر هست بر جشنهای ِ ايراني است! عالمان ِ عهد را دانشوران میخواند و علم را دانش، و از پارسي هر لغت که نو میکند سنگی است که بر مدارس پرتاب میکند و بر آنچه فضيلت و تقوا است![۸۰]
●
بیچاره فردوسي که با اين همه، نام و نشوناش عربي و معرب موند که موند. حتا «توس»اش رو هم «طوسي» مینويسن: «حکيم ابوالقاسم ِ فردوسي ِ طوسي»!!
●
وایْ از اين نيکان ِ ناهمراه. چهرا بددهنان زبان ِ دراز دارند و نيکان خاموش اند؟ نيکان از نيکي نه دست به سنگ میبرند و نه ناسزا را با دُشنام ِ همسنگ پاسخ میگويند. آه، نيکي چه بد است.[۸۵]
بزنيد مرا ــ سنگپاره و تپانچه و تازيانههای ِ شما بر من هيچ نيست. من شما را نستودهام و پدران ِ شما را از گمنامي به در نيآوردم. من نژاد ِ شما را که بر خاک افتادهبود دست نگرفتم و تا سپهر نرساندم. شما را گنگ میخواندند و من شما را از هوش و هنر سر بر نيفراختم، و پارسي ِ پدرانتان را که خوارترين میانگاشتند زبان ِ انديشه نساختم. ترکههای ِ شما مرا نوازش است و دوالها پر ِ سيمرغ. من چهرهی ِ شما را که ميان ِ توري و تازي گم بود آشکار نکردم و سرزمين ِ از دست رفتهی ِ شما را به جادوی ِ واژهها بازپس نگرفتم و در پای ِ شما نيفکندم. بزنيد ــ که تيغ ِ دُشمنام گواراتر پيش ِ دشنام ِ مردمی که برایشان پشتام خميد و مویام به سپيدي زد و دندانام ريخت و چشمام نديد و گوشام نشنيد.[۸۶]
تو که هستی پيرمرد؛ لاف ِ چه میزدی؟ از آن همه مهر که رساندی به رودابه و تهمينه و گردآفريد ِ گوْ، کدام گوشهی ِ نگاهی اکنون دل ِ يخبستهی ِ تو را گرم میکند؟ نگاه کن؛ هوشنگ مردهاست، و سياوخش و رستم و بيژن، و از هزار پهلوان که سرودی يکی نيست تا تو را در پناه ِ خود گيرد.[۱۰۶]
دست بردار از سرم ایْ مرگ؛ زياده کار دارم.[۷۱]
هرگز مرگ را به گريهئی شاد نکردم — برخيز زندهگي را زنده کنيم![۷۳]
تکگوييها از «ديباچهی ِ نوين ِ شاهنامه»، نوشتهی ِ «بهرام ِ بيضائي»