_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
يکشنبه، ۹ تير ۱۳۸۱
(June 30, 2002)
☼
º
05:29
×
«وقتی مينا از خواب بيدار شد»، بخش ِ ۷ و ۸
نزديک ِ ۴۰ ساعت بيداري ديگه داره از پا درم میآره. هوا داره روشن میشه و وقت ِ خواب⁀ئه...
... “ Go to sleep everything is alright”
I close my eyes and I drift away,
And to the magic night I softly say,
A silent prayer, like dreamers do,
Then I fall asleep to dream my dreams of you;
...
آدينه، ۷ تير ۱۳۸۱
(June 28, 2002)
☼
º
21:24
×
گاهی يک واژه در سراسر ِ يه جمله اونقدر اثرگذار⁀ئه که اگه جاش همارز ِ ديگهئی بذاری همهی ِ زيباييش از دست میره. من از «کتاب ِ مقدس» چند برگردان ِ فارسي ديدهم. يکی که انگار معروفترينشون⁀ئه، ويرايش ِ ۱۹۰۴⁀ئه که من چاپ ِ ۱۹۲۰ش رو دارم. دو تا برگردان ِ ديگه هم ديدهم. يکی رو سال ِ پيش، تو نمايشگاه، «اساطير» چاپ کرد که درست نمیدونم کار ِ چه سالی⁀ئه، اما برمیگرده به دورهی ِ «قجر». هماونجا يه نگاهی انداختم و زياد خوشام نيومد. به گرفتن ِ «قاموس ِ کتاب ِ مقدس» که بعد ِ سالها دوباره چاپ شدهبود بسنده کردم. امسال که میرفتم نمايشگاه کسی خواست براش «کتاب ِ مقدس» رو بگيرم. گرفتماش و تو خونه تونستم يه نگاهی بهاش بندازم، بهويژه جاهايی که برام مهم بود. نه، اون که میخواستم نبود. يه برگردان ِ ديگه هم تازهگي ديدم تو International Bible Society که انگار تازهترين برگردان ِ فارسي⁀ئه. اون چاپی رو که من دارم هم «به نفقهی ِ» هماين «جماعت ِ مشهور به بريتش و فورهن بيْبل سوسائيتي ِ دارلسلطنهی ِ لندن» چاپ شده، «فی سنهی ِ ۱۹۲۰». بگذريم...
تو چاپی که من دارم يکی از مهمترين بخشهايی که هر بار با لذت میخونم، چند باب ِ نخست ِ «سفر ِ پيدايش»⁀ئه:
در ابتدا خدا آسمانها و زمين را آفريد ٭ و زمين تهي و بائر بود و تاريکي بر روی ِ لُجّه و روح ِ خدا سطح ِ آبها را فرو گرفت ٭ و خدا گفت روشنائي بشود و روشنائي شد ٭ و خدا روشنائي را ديد که نيکو ست و خدا روشنائي را از تاريکي جدا ساخت ٭ و خدا روشنائي را روز ناميد و تاريکي را شب ناميد و شام بود و صبح بود روزی اول ٭
دو برگردان ِ ديگر رو میتونی خودت بخونی، يکیش تو کتابفروشيها هست و اون يکی اينجا. دلام میخواست دست ِکم دو باب ِ يک و دو رو مینوشتم که بخونی، تا آفرينش ِ آدم و حوا که «آدم و زناش هر دو برهنه بودند و خجلت نداشتند». اما هماين بخش ِ کوتاه هم بس⁀ئه. برگردان ِ تازهی ِ اين کتاب برای ِ خوندن خيلی سادهتر⁀ئه. خيلی آسونتر میتونی نوشتار رو بفهمی. اما من کتابهای ِ از اين دست رو فقط برای ِ فهم ِ نوشتهها که نمیخونم. با لذت بردن از واژهها و آهنگ ِ نوشتار⁀ئه که میخونمشون. داستان و گفتار برام باارزشتر نيست از ريخت ِ نوشتار و همسايهگي ِ واژهها و پیْوندهای ِ پيدا و ناپيدای ِ ميونشون. اين⁀ئه که خوندن ِ «روح ِ خدا سطح ِ آبها را فرو گرفت» لبريز ِ شاديم میکنه. اين آميزهی ِ جادوئي ِ «فرو گرفت» رو هيچ کجا نديدم که اين اندازه برام کشش داشتهباشه: «و روح ِ خدا سطح ِ آبها را فرو گرفت». آهنگ ِ نوشتار به تنهايي، آهنگ ِ نوشتار کنار ِ تصوير ِ براومده از اون، و رقص ِ آبها با موج ِ صداها...
و يه بخش ِ ديگه که شايد روزی دربارهش بنويسم: «غزل ِ غزلهای ِ سليمان»...
پنجشنبه، ۶ تير ۱۳۸۱
(June 27, 2002)
☼
º
07:30
×
نيما يوشيج:
بلوغ ِ زندهگي، فهم ِ زندهگي ِ عالي است. زندهگي تا آخرين حد ِ امکان ِ لذت بردن از چيزها.
از دفتر ِ يادداشتهای ِ روزانه، آرش II، ۴۴
دوشنبه، ۳ تير ۱۳۸۱
(June 24, 2002)
☼
º
03:10
×
سال ِ گذشته، تهران...
– ...اصلن من کار ندارم! تو خودت گمون میکنی سازهئی که طراحيش کردی تو زلزلهی ِ احتمالي ِ ده سال ِ آينده، دووم میآره؟
– حالا کو تا زلزله؟
– نه! شوخي نمیکنم! تو که ديگه میدونی يه زلزلهی ِ شديد زير ِ تهران خوابيده که دست ِکم نيمی از شهر رو ويرون میکنه! اين کار ِ تو که اول از همه میريزه!
– خب، آره! که چی؟
– يعنی چی؟ حالا جون ِ آدمها برات هيچ چي! برات مهم نيست معلوم بشه کارت رو درست انجام ندادی؟ بابا! مسئوليتاش مگه با تو نيست؟
– ببين! مگه خودت نمیگی دست ِکم نيمی از ساختمونها ويرون میشه؟ که ساختمونهای ِ بهْتر از اين هم شايد بريزه؟
– خب؟!
– آخه خره! اون وقت که کسی نمیآد خر ِ تو يکی رو بگيره و ازت جواب بخواد.
– ...؟!
پنجشنبه، ۳۰ خورداد ۱۳۸۱
(June 20, 2002)
☼
º
04:34
×
اين بند ِ پاياني ِ شعر ِ حافظ رو چه جوری میخونی؟
عشقات رسد به فرياد، و⁀ار خود به سان ِ حافظ قرآن ز ِ بر بخوانی بر چارده روايت!
اين، نگارش ِ «شاملو»⁀ئه. تو نسخههای ِ ديگه معمولن «... گر خود ... بخوانی در چارده ...» اومده. برداشت ِ من هميشه با اون چه که در نخستين بار از اين بند به ذهن میآد فرق میکرده. بيشترين برداشت اين⁀ئه که: «اگر به سان ِ حافظ قرآن بخوانی ... عشق به فريادت رسد». با اين همه گزينش ِ «و⁀ار(=و گر)» به جای ِ «گر» در کار ِ «شاملو» يه کم اين برداشت رو دگرگون میکنه. من برداشتام اين⁀ئه که «و⁀ار» به معنای ِ «و گر چه» و «هر چند که» هست، بهويژه که انگشتگذاري ِ حافظ روی ِ «از بر قرآن خواندن بر چارده روايت» (يعنی در بالاترين درجهی ِ شناخت) اين برداشت رو بهام درستتر نشون میده: «هر اندازه هم قرآنخوان و دينشناس ِ بزرگی باشی، باز اين عشقات⁀ئه که سرانجام به فرياد میرسه».
● پيشکش به «شبح»، که «عشق» رو فرادست ِ «عقل» میدونی، با همهی ِ واهمههايی که دارم از اين نگرش... و میدونی چهرا...
چهارشنبه، ۲۹ خورداد ۱۳۸۱
(June 19, 2002)
☼
º
20:21
×
علي ِ شريعتي:
...
اين هم حادثهئی بود.
پايان
اما امروز چنين روشن و سبک میرسد! نوميدي هنگامی که به مطلق میرسد يقينی زلال و آرامبخش میشود. چه قدرتی و غنائی است در ناگهان هيچ نداشتن! اضطرابها همه زادهی ِ انتظارها است. هيچ «گودو»ئی در راه نيست. در اين کوير، فريب ِ سرابی هم نيست. جادهها همه خلوت، راهها همه برچيده و چه میگويم؟ هستي گردوئی پوک! به انتهای ِ همهی ِ راهها رسيدهام، جهان سخت فرتوت و ويرانه است. چه کنم؟
باز میگردم؛ رجعت! بهشتی را که ترک کردم باز میجويم. دستهایام را از آن گناه ِ نخستين، عصيان، میشويم. همهی ِ غرفههای ِ بهشت ِ نخستينام را از خويشتن ِ خويش فتح میکنم! طبيعت را، تاريخ را، جامعه را و خويشتن را. در آنجا من و عشق و خدا دست در کار ِ توطئهئی خواهيمشد تا جهان را از نو طرح کنيم، خلقت را بار ِ ديگر آغاز کنيم. در اين ازل ديگر خدا تنها نخواهدبود. در اين جهان ديگر غريب نخواهمماند. اين فلک را از ميان برمیداريم، پردهی ِ غيْب را برمیدريم، ملکوت را به زمين فرو میآوريم. بهشتی که در آن درختان همه درخت ِ ممنوع اند، جهانی که دستهای ِ هنرمند ِ ما معمار ِ آن است...
هبوط، پايان، ۱۳۴۸
º
01:54
• • • • ● • • ● ● • • ● ● ● •
۲ ۱ ۶ ۰ ۱ ۴ ۰ ۰ ۱ ۱ ۶ ۰
• ● ● ● • • ● ● • • ● • • • •
º
00:25
×
علي ِ شريعتي:
محبوب ِ من، امروز به سراغ ِ من آمد و در حالی که چهرهی ِ تند و چشمان ِ آمرانهاش—که هميشه حالتی مهاجم داشت—معصوميتی حاکي از فداکاري و ايثار گرفتهبود، گفت: دوست ِ من، تو را سوگند میدهم که نياز ِ من به داشتن ِ تو که حيات ِ من بدان بسته است تو را در بند ِ من نيآرد. اگر میخواهی، برو؛ اگر میخواهی، بمان! آن چنان که میخواهی، «باش»!
بر روی ِ اين زمين، در رهگذر ِ تندبادهای ِ آوارهگي، تنها رشتهئی که مرا به جائی بسته بود گسست. اگر گفتهبودی: بمان! میدانستم که بايد بمانم، و اگر گفتهبودی: برو! میدانستم که بايد بروم. اما اکنون اگر بمانم نمیدانم که چهرا ماندهام، اگر بروم نمیدانم که چهرا رفتهام. چهگونه نينديشيدهای که يک انسان، يا بايد بماند يا برود؟ و من اکنون، در ميان ِ اين دو نقيض، بیچاره ام. کسی که عشق رهایاش میکند «بودن»ی است که نمیداند چهگونه بايد «باشد»! و چه دردی است بهلاتکليفي ميان ِ «وجود» و «عدم»!
هبوط، ۱۴۶
سهشنبه، ۲۸ خورداد ۱۳۸۱
(June 18, 2002)
☼
º
04:20
×
دلام میخواد، مثل ِ هميشه، پيشام باشی.
اين، چه معنايی میده؟
– تو هميشه پيشام ای، دلام میخواد مثل ِ هميشه که پيشام بودی، اين بار هم باشی.
– تو هرگز پيشام نبودی، دلام میخواد هميشه پيشام باشی. اين بار هم دلام مثل ِ هميشه میخواد باشی.
يا
– پيشام هستی و نيستی پيشام.
دوشنبه، ۲۷ خورداد ۱۳۸۱
(June 17, 2002)
☼
º
21:42
♫
آهنگی که دو سه روز⁀ئه گذاشتهبودم تو زمينهی ِ کار، جدا کردم و حالا با باز شدن ِ اين صفحه، يه پنجرهی ِ کوچيک باز میشه که با بستناش آهنگ هم قطع میشه. چارهئی نداشتم جز اين که با Real Audio Player کار کنم، چون هيچ Wav يا Mid يا حتا MP3 از اين آهنگ نتونستم پيدا کنم. بهويژه که اين يکی هر چند BitRate ِ پايينی داره، اما کيفيتاش خوب⁀ئه.
«La Petite fille de la mer» از شاهکارهای ِ ونجليس⁀ئه که دست ِکم روزی يه بار از «سيما جان» میشنوی اما کمتر ديدم کسی بهاش اعتنا کنه. «La Petite fille de la mer» به فارسي میشه «دختر ِ لب ِ دريا». با يه گيتار و آونگ و يه زمينهی ِ ناپيدای ِ الکترونيک. همهش هماين...
♪♫b♪♪
اين، آهنگاش... چه میدونی، شايد، يه شبي، واژههايی هم ازش بشنوی، تو هماين خاموشي.
... Somehow, Sometime, Somewhere. Hold on... Hold on... Somehow, Sometime, Somewhere.
شنبه، ۲۵ خورداد ۱۳۸۱
(June 15, 2002)
☼
º
16:47
...
From the moment of birth till you go back to the earth,
Your life is like a circle of gold,
And everything you begin, every song that you sing,
Sooner or later must go...
Another time, another place, another life, another face,
Oh, my love, I know I'll see you again,
And the circle that starts with the beat of your heart,
Takes you back to the beginning again...
...
Round and Around, from At the End of a Perfect Day (1977)
By Chris de Burgh
º
14:52
×
وایْ... وایْ... چه خوابی!... وایْ... چه خوابی!...
...
چی شده؟...
کجاها بودهم!... کجا بودی؟... کجا ای؟...
...
º
02:30
×
امروز صدای ِ راديو میاومد، راديو پيام. يه آهنگی شنيدم که برام خيلی آشنا بود. بايد میدونستم چی⁀ئه، ولی هر چی فکر میکردم يادم نمیاومد. داشتم کتاب میخوندم و مدام حواسام میرفت به اين که اين آهنگ ِ چی⁀ئه. از کارهايی بود که میدونستم دوستاش دارم، اما مدتها بهاش گوش نکردهم... بعد ِ دو سه ساعت ياد آوردم که «نغمهی ِ ناديا» کار ِ ولادیمير کوزما⁀است، از فيلم ِ «ميشل سْـتروگوف». يکی دو ساعت هم تو Web گشتم تا تونستم پيداش کنم. اون هم از Jules Verne Collection. هيچ جای ِ ديگه نبود. دو سه تا سايت ِ کرهئی هم بود که Linkهايی داشت ولی هيچ کدوم وصل نمیشد.
Nadia's Théme:
Real Audio
MP3
Michel Strogoff:
Real Audio
MP3
From: The soundtrack of Michael Strogoff
Music by Vladimir Cosma, from Michel Strogoff (1975), a Film (Television) by Jean-Pierre Decourt
سهشنبه، ۲۱ خورداد ۱۳۸۱
(June 11, 2002)
☼
º
20:14
×
چه بسيار شادمانيها که آرام از تو بگيرد،
چه بسيار آرامش ِ عقيم، که ناشاد خواهیزيست.
چهگونه شادي و آرامش ِ همزاد را، نام روزمرهگي میکنی!
و در شادي ِ چيزی ديگر، اندکی انگار تازهتر، آرام از دست میدهی، يا آزادي وامینهی!
شادي و آزادي را، همراه، چهرا باور نمیکنـ...!
º
2:34
×
«پس تو در روزنامه خواندی که اگر شبی از شبهای ِ زمستان مسافری، کتاب ِ جديد ِ ايتالو کالوينو—که سالها چيزی منتشر نکردهبود—چاپ شده. به يک کتابفروشي رفتی و کتاب را خريدی. خوب کاری کردی، در ويترين ِ کتابفروشي، فورن روی ِ جلد و عنوانی را که در پیْاش بودی، يافتی. رد ِ اين ديد را گرفتی و زير ِ فشار ِ سد ِ کتابهايی که نخواندهبودی و از روی ِ ميزها و قفسهها برای ِ خجالتدادن ِ تو نگاههای ِ گلهآميز میکردند، به کتابفروشي راه يافتی. اما میدانی که نبايد تحت ِ تأثير قرار بگيری و میدانی که به وسعت ِ هکتارها و هکتارها، کتابهايی هستتند که میتوانی از خير ِ خواندنشان بگذری، کتابهايی که برای ِ کارهای ِ ديگری ساختهشدهاند تا خواندهشدن، کتابهايی که بینياز به بازکردنشان آنها را خواندهای چون آنها از نوع ِ کتابهایی هستند که حتا پيش از نوشتن خواندهشدهاند. به اولين قفسهی ِ ديواري میرسی. و اين هم لشکر ِ پيادهنظام ِ کتابهايی که اگر عمرهای ِ فراوان ِ ديگری میداشتی با کمال ِ ميْل آنها را میخواندی. اما متأسفانه ايامی که باقي مانده، هماين است که هست.»
اگر شبی از شبهای ِ زمستان مسافری، ايتالو کالوينو، برگردان ِ ليلي ِ گلستان
امسال به گمونام پنجمين سالی بود (يا بيشتر) که تو نمايشگاه از «آگاه» سراغ ِ «اگر شبی از شبهای ِ زمستان مسافری» رو میگرفتم. و پاسخ مثل ِ هميشه: «بهزودي»... دیروز عصر رفتهبودم پيْ ِ يه کتاب ِ کامپيوتري. مثل ِ هميشه يه سر هم رفتم «سحر»، و ديدم که سرانجام اين شاهکار ِ عزيزم چاپ شده. پيشتر هم چاپ ِ دوم ِ «بارون ِ درختنشين» ترجمهی ِ «مهدي ِ سحابي» دراومدهبود... و حالا، در کنار ِ اين دو، «کمديهای ِ کيهاني» برگردان ِ «موگهی ِ رازاني» (هنوز نمیدونم ترجمهش چه جور⁀ئه).
اين «سحر» شده قتلگاه ِ جيب ِ من... يه هوا کتاب ِ ديگه هم گرفتم... همه چی جز اون کتابی که دنبالاش رفتهبودم...
يه چيز ِ خوب ِ ديگه: «سگکشي» هم اومد. VCDش رو گرفتم. VHSش هم اومده.
دوشنبه، ۲۰ خورداد ۱۳۸۱
(June 10, 2002)
☼
º
3:34
×
دو سه ماه ِ گذشته زمان ِ خوبی بود برای ِ کار با HTML. بهونهی ِ خوبی داشتم برای ِ کار نکردن رو برنامههای ِ خودم که میدونم ضرر کردم. کار روی ِ اين Weblog وام داشت که دست ِکم روزی دو سه ساعت با HTML و VBScrip ور برم. اين آخرها هم FrameSet که بهزودي تو ساختار ِ Weblog به کار میگيرماش. پریروز، وقتی داشتم روی ِ ساخت ِ «...مينا...» کار میکردم نياز به چيزی پيدا کردم که اونجا ضروري نبود، اما میدونستم که تو Weblog حتمن لازمام میشه: چه جور يه FrameSet رو باز کنم و تو يکی از Frameهاش برم به يه Bookmark از يکی از نوشتههای ِ پيش (برای ِ من بایْگاني ِ نوشتهها خيلی مهم⁀ئه). يکی دو ساعت کار کردم و خسته شدم. زنگ زدم به يکی از همکارها که تو شرکت HTML کار میکرد و طرح ِ سايت ِ شرکت با اون بود. يکی دو بار مسئله رو براش گفتم تا گرفت چی میخوام. گفت نمیشه و برای ِ اين کار بايد با ASP کار کنم: – «نه! با HTML و Script نمیشه!». داشتم بیخيالاش میشدم. دوباره رفتم سراغ ِ Microsoft Visual Studio .NET Documentation و باز جستوجو... و راه ِ چاره با يه کلک ِ کوچولو پيدا شد. با يه Code ِ سادهی ِ VBScript و بدون ِ نياز به ASP. زنگ زدم: – «با HTML و Scriptنويسي نمیشه، نه؟» ... و آخرش اين بود که – «حالا بگو چی کار کردی؟!»...
اين تازه اولاش⁀ئه. حالا ديگه نوبت ِ ASP.NET⁀ئه. اما بايد يه برنامهئی بچينم که به کارهای ِ خودم هم برسم، دو ماه ديرکرد دارم... بهونهی ِ آرامش و تمرکز نداشتن هم ديگه داره تموم میشه... و آرامش داره کم کم میرسه... میشه؟
º
1:23
×
تو Weblogهايی که هر شب میخونم يکی هست که خيلی مرتب و يکنواخت مینويسه. با اين که زياد هم مینويسه، اما خوندناش برای ِ من زياد وقت نمیبره، چون راستاش رو بخوایْ گاهی دو خط در ميون میخونماش. اين جور خوندن هم گاهی خيلی لذتبخش⁀ئه... اما چيزی که میخوام بگم اين نيست.
تو Weblogها گاهی نامگذاريهای ِ قشنگی میبينم. بيشتر اما به بازتاب ِ معنا و جرقهئی که اسم تو ذهن ِ بيننده میزنه فکر کردهن و کمتر ديدهم Weblogی که آهنگ و زنگ ِ صداها يا همآهنگي ِ واژهها بهونهی ِ نامگذاريش باشه... اما چيزی که میخوام بگم اين نيست.
تو Weblogی که پيشتر گفتم بيشتر از همه چيز اين اسماش⁀ئه که برام خوشآيند⁀ئه و هماين جور بیخود روزی چند بار اسماش رو تو ذهنام تکرار میکنم. البته نه اون جور که به انگليسي نوشتهشده: «Me, Myself & Ehsan» و نه اون جوری که بعضیها به فارسي میگن: «من، خودم و احسان». نه، هيچ کدومشون خوشآهنگ نيست، يا جوری نيست که تو ذهنام بشينه. دوست دارم اين جوري صداش کنم، فارسي و انگليسي، قر و قاتي: «مي⁀و مایْسلف⁀و احسان»... درست اين جور: «mī-yo-māy-sel-fo-eh-sān»... برای ِ خوشآهنگتر شدن اگه يه «خان» يا «جون» تهاش ببندی ديگه معرکه میشه: «مي⁀و مایْسلف⁀و احسانجون»!!!
º
0:20
×
اين Yahoo!Messenger ِ مسخره چند روز⁀ئه ديوونه شده! هر بار Login میکنم «تق تق تق» میزنه و میگه «CaevaPublic is now online»!!!
سهشنبه، ۱۴ خورداد ۱۳۸۱
(June 4, 2002)
☼
º
5:57
×
– میآيم، میآيم، عصر ِ پنجشنبه طرفهای ِ غروب میآيم.
از طرفهای ِ غروب چهقدر گذشتهاست؟ از اوايل ِ شب چهقدر گذشتهاست؟ تو رفتهای يا اصلن نيآمدهای؟ چند روز، چند هفته، چند ماه از پنجشنبهشب میگذرد؟ چند روز از سفررفتن ِ تو میگذرد؟ چه سر ِ سنگينی دارم. بايد سيستم و گيرندههای ِ عصبي ِ من قاطي کردهباشند. گاهی جرقهئی از يک اتموسفر ِ بهشتي به ذهن خطور میکند و آنن اندوهی که از ديدن ِ يک تراژدي به انسان دست میدهد جای ِ آن را میگيرد. سرم روی ِ دستانام و بر روی ِ ميز میافتد...
«ابولهول»، فرخ ِ لمعه، ۳۰
بايد يه روز مفصل دربارهی ِ اين کار ِ بیتا بنويسم. شاهکاری که ديدهنشده، اصلن ديدهنشده...
|