_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
يکشنبه، ۳ آذر ۱۳۸۱
(November 24, 2002)
☼
º
00:21
× دوستی دارم که به نوشتن تو وبلاگ کشيده کارش! «رد ِپايی بر برف» آغاز شده با نوشتهئی چندبخشي از «اوکتاويو پاز» که خوندن داره: «ديالکتيک ِ تنهايي»!
شنبه، ۲۵ آبان ۱۳۸۱
(November 16, 2002)
☼
º
05:01
× و امروز... برای ِ تو که هستی... تو، که هميشه ای... هميشه آن ِ تو باد!
آدينه، ۲۴ آبان ۱۳۸۱
(November 15, 2002)
☼
º
23:16
× ...
اينک من و تو و فراغت ِ بعدازظهر
(بعدازظهری که از ما میگذرد
بر ما میگذرد
در ما میگذرد
و دريغ از ميخ و چکشی
تا که بعدازظهر را
بر آسمان
ميخکوب کنم)
...
کيومرث ِ منشيزاده
«بلندپروازيهای ِ کوتاه»
«قرمزتر از سفيد»، ۹۱
پنجشنبه، ۲۳ آبان ۱۳۸۱
(November 14, 2002)
☼
º
04:04
× نويسنده |
نه، زيادي تلخ⁀ئه. موافق ام. شايد درست نباشه اينطوري تموماش کنيم. اين پايان ِ تلخی⁀ئه، گرچه بدبختانه واقعيت⁀ئه! اجراکنندهها چي؟ و تماشاگرها؟ و جاهايی که تصويب میکنن—يا نمیکنن؛ و البته به نفع ِ واقعيت ِ رسمي؟ حتمن میگن بايد نور ِ اميدی نشون میدادم. امکان ِ رستگاري و بهْبودي؛ فردای ِ بهْتری! کي؟—کي میگه؟ مديران؛ منتقدان ِ فرهنگي؛ رسانهها؛ چپها؛ راستها؛ و بد روزگاری⁀ئه وقتی چپ و راست يک حرف میزنند؛ اون⁀هم در جايی که تنها واقعيت ِ بیترديد صفحهی ِ تسليت ِ روزنامهها س. نه، کسی دوستدار ِ واقعيت نيست. همه دوستدار ِ اون توافق ِ عمومي ِ اعلامنشدهئی هستن که برای ِ مدتی رسمن واقعيت ناميدهمیشه... |
بهرام ِ بيضائي
«افرا يا روز میگذرد»، ۸۷
سهشنبه، ۲۱ آبان ۱۳۸۱
(November 12, 2002)
☼
º
01:46
× و مسافران میآيند، با آينه و نور.
www.MosaferanMovie.Com
پنجشنبه، ۱۶ آبان ۱۳۸۱
(November 7, 2002)
☼
º
21:32
×

... و سپس،
شايد به
!Chris de Burgh
نه!
هنوز دير نيست!
هنوز دستهایام در راه اند
و زردي ِ لزج ِ دندانهای ِ دران همپا⁀است
کبود ِ تپشها را تا رقص ِ فوارهی ِ سرخ،
و اين رسالت ِ ابدي⁀است
اميد ِ آخر ِ مخلوقات ِ آخر ِ خواب.
هنوز راه هست و تو میدانی
ایْ ديگر يار!
که زير ِ پاهامان، هنوز مشتی خاک
تا مگر رها کند خفقان ِ پليد ِ چشمها
دمی که در اوج ِ به بازگشت پيش رفتن
پروازی ديگر از اين سان.
و بدين سان آغازی ديگر.
...
تو و از خاک و بارشی شمالي
و آذرخش ِ گمشدهی ِ دستها از با هم
که خوب خاطرهی ِ تلخ ِ سايهها را خاکستر کند و خاک
و آسمان، تهي از ابرهای ِ صلب ِ کسوفي
به خاکبازي ِ ما عاشقانه چشم گشايد.
—–
۱ - ۱۵ اردیبهشت ۱۳۷۴
تهران
سهشنبه، ۱۴ آبان ۱۳۸۱
(November 5, 2002)
☼
º
00:36
× در تهآتری، قهرمانی، در برابر ِ پادشاه، برای ِ نمايش ِ تيزي و قدرت ِ شمشيرش، ميلهی ِ فولادي را گذاشت و با يک ضرب ِ شمشيرش دو نيم کرد و همه به حيرت افتادند.
پادشاه حرير ِ نرم و لطيفی را که همچون پارهابر ِ سپيد ِ صبحگاهي لطيف و سبک بود به هوا رها کرد و در حالی که پردهی ِ حرير همچون تودهی ِ متراکم ِ دودی در فضا به آرامي و زيبائي و ظرافت ِ يک روح ِ سبکبار، باز میشد و میشکفت، پادشاه، به نرمي و آهستهگي و وقار و اطمينان، شمشيرش را از ميانهی ِ آن گذر داد. بی آن که احساس ِ کمترين مقاومتی کند، پردهی ِ حرير دو نيم شد و هر نيمهئی در فضا به سويی رفت و از عبور ِ شمشير از قلب ِ پردهی ِ ابريشمي ِ حرير، کمترين چينی بر آن نيفتاد و گويی گذر ِ شمشير را از ميانهی ِ خود احساس نکرد، و شمشير نيز چنان میگذشت که پنداري از قلب ِ پارهابری يا تودهی ِ سپيد ِ دودهای ِ سيگار ِ شاعری غرقه در اثير ِ خيال میگذرد!
علي ِ شريعتي
«دوست داشتن از عشق برتر است»
«کوير»
●
به ياد ِ اين قصه افتادم وقتی ديدم «شرقي» نوشته:
«من يک مرد ِ آهنين نيستم. رفتم، چون فرصت ِ چندانی نداشتم و خسته و دلزده از نوشتن بودم و برگشتم، چون دوباره فرصت و بهانهی ِ کوچکی پيدا کردهام که بنويسم.»
|