_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
آدينه، ۸ شهريور ۱۳۸۱
(August 30, 2002)
☼
º
01:13
× شوخي میکنی؟ میخواهی با من برقصی؟ میخواهی دستانام را به دور ِ گردنات و خودم را روی ِ سينهات حايل کنم و در نور ِ ماه با تو برقصم؟ آه زندهگي! آه زندهگي!
«ابولهول»، فرخ ِ لمعه، ۴۲
شنبه، ۲ شهريور ۱۳۸۱
(August 24, 2002)
☼
º
02:20
× ... با وحشت صدا را شناختم.
به او نزديک شدم و پرسيدم:
– آقا شما اوروگوئهئي هستيد يا آرژانتيني؟
– آرژانتيني، ولی از سال ِ ۱۹۱۴ در ژنوْ زندهگي میکنم.
جواباش اين بود. سکوتی طولاني برگزار شد. صحبت را از سر گرفتم:
– در شمارهی ِ ۱۷ کوچهی ِ مالاینو، روبهروی ِ کليسای ِ روسي؟
جواب داد که: بله.
قاطعانه گفتم:
– در اين صورت شما اسمتان خورخه لوئيس بورخس است. من هم خورخه لوئيس بورخس هستم. ما در سال ِ ۱۹۶۹ هستيم و در شهر ِ کمبريج.
...
...جواب دادم:
– اگر اين صبح و اين ملاقات خواب است، هر کدام از ما بايد فکر کند کسی که خواب میبيند او⁀ست. شايد به خواب ديدن خاتمه بدهيم، شايد نه. در اين بين ما مجبور ايم خواب را قبول کنيم، همآن طور که جهان را قبول کردهايم، همآن طور که اين امر را قبول کردهايم که به وجود آمدهايم، که با چشم میبينيم، که نفس میکشيم.
با دلهره گفت:
و اگر خواب ادامه پيدا کند؟
...
ديگري مرا در خواب ديد اما بیاعتنا.
...
«ديگري»، خورخه لوئيس بورخس
از «کتابخانهی ِ بابل»، برگردان ِ کاوه سيدحسيني
۲۴ ِ اوت، زادروز ِ يگانهئی از خدایان ِ قصه و شعر:
خورخه لوئيس بورخس (Jorge Luis Burges, 1899–1986).
آغاز ِ زيستنی آکنده از «خواندن، بررسي، سرودن، و مهمتر از همه، بهْتر از همه لذت بردن از شعر».
سهشنبه، ۲۹ امرداد ۱۳۸۱
(August 20, 2002)
☼
º
23:07
× ژانمارک میديد که ناگهان شادي ِ پنهانی در چهرهی ِ شانتال میدرخشد. نمیخواست بپرسد چهرا، و از تماشای ِ شانتال شاد بود. همچنان که شانتال با خيالهای ِ خندهدار سرگرم بود، ژانمارک انديشيد که شانتال تنها پیْوند ِ او با دنيا⁀است. اگر برایاش از زندانيان، آزارديدهگان و گرسنهگان بگويند، واکنشاش چي⁀است؟ فقط آنگاه اندوهگين میشود که شانتال را در جای ِ آنها بينگارد. اگر برایاش از زنانی بگويند که در اين يا آن جنگ ِ داخلي بهشان تجاوز شده، پيکر ِ تجاوزشدهی ِ شانتال را میبيند. هيچ کس نمیتواند از اين بیاعتنايياش بکاهد، مگر شانتال. تنها و تنها به خاطر ِ او⁀است که همدردياش برانگيخته میشود.
میخواست همهی ِ اينها را بگويد، اما احساساتي شدن برایاش ناگوار بود. بهويژه که بیدرنگ انديشهئی ديگر در ذهناش درخشيد: اگر اين يهگانهی ِ بیتا را که پیْوند ِ او با آدمها⁀است از دست بدهد چه خواهدکرد؟ به مرگاش نمیانديشيد، نه؛ در انديشهاش چيزی ديگر بود، چيزی گريزنده و ناپيدا که اين روزها مدام میترساندش: اين که زمانی برسد که ديگر شانتال را نتواند بشناسد؛ که شانتال را ديگر نه آن شانتالی بيابد که کنارش زندهگي میکند، بلکه زنی ببيند که لب ِ دريا شانتالاش گمان کردهبود. زمانی که باور و اعتمادی را که نمادش شانتال است پوچ و دروغ ببيند؛ و شانتال همآنقدر به او بیاعتنا شود که به ديگران، همآنگونه که ژانمارک به بقيه.
شانتال دستاش را گرفت: «چي⁀است؟ باز غمگين شدهای. چند روز است که غمگين میبينمات. چي⁀است؟
– هيچ. چيزی نيست.
– چهرا. بگو، به من بگو چه چيز آزارت میدهد.
– خيال کردم تو کسی ديگر ای.
– چه طور؟
– به خيالام گذشت که تو کسی ديگر ای، نه آن که من میپندارم. به خيالام گذشت که در شناختات اشتباه کردهام!
– يعنی چي؟»
ژانمارک سينهبندهای ِ برهمچيده را میبيند، غمانگيز، خندهدار. اما بیدرنگ چهرهی ِ روشن ِ شانتال همهی ِ اين خيال را ناپديد میکند، همآن چهرهئی که اکنون روبهروش نشستهاست. دستاش بر دستاش. و اين وهم که بیگانهی ِ نيرنگبازی در برابر دارد نابود میشود.
ژانمارک لبخند بر لب دارد: «فراموش کن. هر چه گفتم، همه را فراموش کن.»
بازنويسي ِ بخش ِ ۲۸ ِ «هويت» (L'Identité, 1997)
ميلان کوندرا (Milan Kundera)
برگردان ِ پرويز ِ همايونپور
يکشنبه، ۲۷ امرداد ۱۳۸۱ (August 18, 2002)
☼
º 21:30
× اريش کستنر ِ نازنين هميشه میگه: «کودکيتون رو هرگز از
ياد نبريد، هرگز!»
● ● ●
چيزی که هميشه تو ذهن ِ من هست و من رو
میترسونه اين⁀ئه که شايد يه روزی بيآد که من نتونم همهی ِ
حرفهايی رو که میزنم در کار بيآرم. رفتارهايی رو که خودم رو به
انجامشون پایْبند میدونم، نتونم انجام بدم. اين شايد، هميشه هست، و
ريشهی ِ بزرگترين ترسهای ِ
من اين⁀ئه.
از آزادي و دموکراسي میگم و شايد وقتی زماناش برسه خودکامهتر از
هر کسی باشم که حالا نفیْاش میکنم. حرف از آزادمنشي در پیْوند ِ
عاشقانه میزنم، اما شايد فردا زندانی برای ِ
معشوقام بشم. نه پایْبند که بند ِ پای ِ
عاشقام باشم. دلام بخواد اون که عاشقاش ام فقط به من فکر کنه و
چيزی جز من نبينه، اما من هزار عاشق دور و برم باشن و نازم رو
بخرن...
چهرا جای-گاه که ديگر میشه، رفتارم دگرگون
میشه. و اين «من» میشه چيزی که حالای ِ من
برنمیتابدش؟
آدينه، ۲۵ امرداد ۱۳۸۱
(August 16, 2002)
☼
º
16:27
I never knew love could be a silence in the heart,
A moment when the time is still,
And all I've been looking for is right here in my arms,
Just waiting for the chance to begin;
I never knew love could be the sunlight in your eyes,
On a day that you may not have seen,
And all I've been searching for, well words could never say,
When a touch is more than anything;
Maybe you will never know how much I love you,
But of this, be sure;
Here is your paradise, here is your book of life,
Where you and I will be forevermore;
Here is your paradise, here is your book of life,
Where you and I will be forevermore;
And in the dark night, you'll follow the bright light
And go where the love must go,
And you will wake in the morning to a brand new day,
Take all your worries away;
Maybe you will never know how much I love you,
But of this, be sure,
Here is your paradise, here is your book of life,
Where you and I will be forevermore;
Here is your paradise, here is your book of life,
Where you and I will be forevermore;
Here Is Your Paradise
From This Way Up, 1994
By Chris de Burgh
يکشنبه، ۲۰ امرداد ۱۳۸۱ (August 11, 2002)
☼
º 20:30
آدينه، ۱۸ امرداد ۱۳۸۱
(August 9, 2002)
☼
º
17:25
پس از سفرهای ِ بسيار و
عبور از فراز و فرود ِ امواج ِ اين دريای ِ توفانخيز،
بر آن ام
که در کنار ِ تو لنگر افکنم
بادبان برچينم
پارو وانهم
سکان رها کنم
به خلوت ِ لنگرگاهات درآيم و
در کنارت پهلو گيرم
آغوشات را بازيابم:
استواري ِ امن ِ زمين را
زير ِ پای ِ خويش.
Margut Bickel
برگردان ِ محمود ِ زرينبال و احمد ِ شاملو
º
16:30
Le coeur d'une femme, déborde de passion
Le coeur d'une femme, déborde de désirs
Si tu ne crois pas que ces choses là existe
C'est l'erreur fatale qu'un homme peut faire
La nuit d'une femme est remplie de rêves
De l'homme parfait qui n'est sans doute pas toi
Si on ne voit pas de quoi elle manque
C'est l'erreur fatale qu'un homme peut faire
Elle veut être près de toi, ne la repousse pas
Elle veut te faire comprendre, elle veut surtout te dire
Donne moi la nuit pour te montrer ma passion
Donne moi ton désir et je te prendrai
Donne moi tes rêves, je suis ici ton lover;
Donne moi ton coeur, serre le fort contre moi
Et je pourrai t'aimer jusqu'au dernier souffle
Le coeur d'une femme est à garder pour toujours
Elle sera fidèle pour toute la vie
Si on n'lui donne pas amour et affection
Ce sera l'erreur fatale qu'un homme peut faire
Elle veut être près de toi, ne la repousse pas
Elle veut te faire comprendre, elle veut t'entendre dire
Donne moi la nuit pour te montrer ma passion
Donne moi ton désir et je te prendrai
Donne moi tes rêves, je suis ici ton lover;
Donne moi ton coeur, serre le fort contre moi
Et je pourrai t'aimer jusqu'au dernier souffle
(Le coeur d'une femme) Déborde de passion
(Le coeur d'une femme) Déborde de désirs
(Le coeur d'une femme) Est à toi pour toujours
Le Coeur D'Une Femme, 2000
French Version of A Woman's Heart
From the UK EP Patricia The Stripper 2000
and Notes From Planet Earth - The Ultimate Collection (Canada version)
By Chris de Burgh
♫ Le Coeur D'Une Femme,
A Woman's Heart ♫
پنجشنبه، ۱۷ امرداد ۱۳۸۱ (August 8, 2002)
☼
º 13:30
معجزه بر در کوفت دیشب،
و در ِ بستهی ِ هميشه گسست؛
نامام در نامات گم شد،
و جانات به جانام گر گرفت.
سهشنبه، ۱۵ امرداد ۱۳۸۱
(August 6, 2002)
☼
º
06:50
× منا و دغدغههای ِ قصه و شعرش من رو ياد ِ اين انداخت که روزی از روزهای ِ زمستاني سر ِ امتحان ِ «مهندسي ِ پیْ» نوشتهبودم. افتادم؟ اون درس رو اگه میپرسی، آره...
● ● ●
برف باريدهبود. کنار ِ کوچهمان يک کپه درست کردهبودند و روش يک آدمبرفي. نه که بخواهم داستان ِ آدمبرفيئی را بگويم که توی ِ اولين آفتاب وارفت و آبهاش راه افتادند، هر کدام از طرفی و... نه! اصلن حوصلهاش را هم ندارم. چون بر و بر آن روز صبح ايستادهبود و نگاه میکرد. برعکس ِ بقيهی ِ آدمبرفيها. و هر چه بیتکانتر بود، بيشتر لجام میگرفت. آدمبرفيهايی که کنارم میرفتند و میگفتند، انگار هميشه بودند و باشند و برایام طبيعی شدهباشد. راه سر بود و با قدمهای ِ آدمبرفيهايی که پيشتر رفتهبودند، برف روی ِ برف لغزيدهبود و راه کوبيدهشده و سر بود. حالا کفشهام روی ِ برف که میافتاد میسريد و آدمهای ِ برفي هیْ میافتادند و روی ِ راه ِ سر میلغزيدند و باز برف بود که برف را سر میکرد. روی ِ برف ِ پانزده قدم میگذاشتم. روی ِ برفی که تاب ِ کفشهام را میآورد. و آدمبرفيها هیْ جوش و جلا میزدند که، میدانم، يعنی من هم بلغزم. و آدمبرفي ِ بیتکان، بر و بر نگاه میکرد و پوزخند ِ کثيفی داشت. و من پا جايی میگذاشتم که جای ِ پايی نبود و راه باز میکردم خودم که تا نلغزم. و آدمبرفيها شادخند ِ سر خوردنهاشان بود و آدمبرفي تکان نمیخورد که نمیخورد.
۳۰ دیْ ۱۳۷۴، تهران
يکشنبه، ۱۳ امرداد ۱۳۸۱
(August 4, 2002)
☼
º
01:21
× اين يکی دو روز Windows XP رو دوباره Install کردم. Windows XP يکی از شاهکارهاش Files and Settings Transfer Wizard⁀ئه. دستکاريها و تنظيمهايی که آدم تو درازمدت تو Windows انجام میده، با نصب ِ دوبارهی ِ سيستم همه از دست میره. هماين طور Emailهايی که Download کردی، يا بایگانيهای ِ Chat تو Messengerها. من تو Windows 98 و Windows ME بيشتر ِ اين دادهها رو از Application Date برمیداشتم و به هر سختي، به Windows ِ تازه اضافه میکردم. حالا خوبيش اين⁀ئه که همهی ِ Documentهام رو هميشه تو My Documents نگه میدارم و نه پراکنده تو پوشهی ِ برنامهها. اين⁀ئه که يه جابهجايي ِ My Documents وقتی چيزی نزديک به GB 2 بشه، خودت حساب کن چه قدر زمان میبره ديگه.
به هر حال اين رو میخواستم بگم که Files and Settings Transfer Wizard خيلی بهام کمک کرد. همهی ِ سيستم رو سر تا پا میگرده و همهی ِ تنظيمها (Settings) و فايلهای ِ Document رو برات جمع میکنه تا ببریش رو يه سيستم ِ ديگه.
يه چيز ِ ديگه هم بگم. من تنها فارسيسازی رو که بهاش اعتماد داشتم و دارم «نوين» بود. دستکاريهاش زياد نيست و Windowsهای ِ انگليسی رو فارسي میکنه. Windows XP رو که خواستم نصب کنم، بستهی ِ تازهی ِ نوين رو گرفتم که برای ِ Windows XP هم بود. البته Windows XP نيازی به فارسيساز نداره. تنها چيزی که من میخواستم، گاهشمار ِ ايراني بود، که تو خيلی برنامهها بهاش نياز داشتم. اين فارسيساز، رو Windows 98 و Windows ME خوب کار میکرد و من به همه سفارش میکردم ازش استفاده کنن. ولی اين بار رو Windows XP به خاطر ِ تغيير ِ Locale.NLS، سيستم رو دوچار ِ مشکل کرد. تا جايی که من دستگيرم شد، CodePage ِ انگليسي ِ امريکا رو که پيشفرض ِ خيلی برنامهها ست (بهويژه Setupها) دگرگون میکنه و خيلی برنامهها توش دوچار ِ مشکل میشن. من هم که با InstallShield Developer سرو کله میزنم برای ِ ساختن ِ Setup اين دردسر رو داشتم. البته تا وقتی که دوباره Windows رو نصب نکردم، نفهميدم مشکل از کجا ست. اين⁀ئه که گفتهباشم مشکل از Windows XPی ِ نازنين نبود.
|