_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
چهارشنبه، ۹ امرداد ۱۳۸۱
(July 31, 2002)
☼
º
04:38
×
پري ِ کوچک ِ غمگين مرد امشب،
کجا⁀است بوسهی ِ بيداريت؟
سهشنبه، ۸ امرداد ۱۳۸۱
(July 30, 2002)
☼
º
15:54
× تو نمايشگاه ِ کتاب عزيزترين کتابی که گرفتم جهان ِ افسانه۱ بود: «قصههای ِ برادران ِ گريم». کشش ِ افسانهها و اسطورهها هميشه برام شيرين و شاديبخش بوده. هيچ وقت نمیشه گفت داستانهای ِ امروزي برتري دارن به افسانههايی که حتا نويسندهشون ناپيدا ست. هيچ داستان و هنر ِ مدرنی۲ نمیتونه ريشه نداشتهباشه تو قصه و هنر ِ کهن و تو اسطوره و افسانه.
اين⁀ئه که خوندن ِ چنين چيزی اون هم با قاطعيتی که شناسهی ِ بيشتر ِ گفتارهای ِ نويسندهش⁀ئه میتونه مدتها کلافهم کنه:
«پدری که ماهي ِ سیاه ِ کوچولو برای ِ فرزندش بخواند بسیار بافرهنگتر از مادری ست که داستان ِ دختر ِ شاه ِ پریان برای ِ کودکاناش تعریف کند.»۳
اصل ِ نوشته اينجا ست، مبادا از پس و پيشاش چيزی افتادهباشه.
۱. جهان ِ افسانه، مجموعهی ِ کامل ِ افسانههای ِ برادران ِ گريم؛ ياکوب لودويک کارل گريم (۱۷۵۸-۱۸۶۳) و ويلهلم کارل گريم (۱۷۸۶-۱۸۵۹)؛ برگردان ِ هرمز ِ رياحي، نسرين ِ طباطبائي، بهزاد ِ برکت؛ فکر ِ روز ۱۳۷۸؛ ۷۳۵ صفحه، ۴۲۰۰ تومان
۲. مدرن به معنای ِ امروزين
۳. وبلاگ ِ «اميد ِ ميلاني»، Sunday, July 28, 2002, 5:27 PM
آدينه، ۴ امرداد ۱۳۸۱
(July 26, 2002)
☼
º
08:48
× "Man On the Line", July, 22 2002:
Let me say at this point, I am really thrilled by the amount of messages I read on the website from people all over the world and from Iran. Not just in particular, but I know that this is a country that I am popular in and I was speaking to some Iranian people recently about my desire to go back there and they gave me the feeling that it may not be possible at the moment. Certainly not to go there and play and sing. But it's certainly a dream I will like to continue with, and I would love to do it some day. And again I want to point out that I read everything that goes on the website, including the chatrooms, the messages, the Man On The Line section and the guestbook. It is just great to see the interest, and I very much hope that people will carry on doing this, and acknowledge that I am reading what they are saying, and I hope they like the new album.
●
اين بخشی⁀ئه از پاسخ ِ Chris de Burgh در Man On the Line که به پرسشهايی که ازش میشه پاسخ میده.
نمیدونم میدونستی که Chris de Burgh هم وبلاگ مینويسه؟ و تازه، با Blogger هم کار میکنه؟!
پنجشنبه، ۳ امرداد ۱۳۸۱
(July 25, 2002)
☼
º
05:04
× دردناک است ديدار ِ آيدا نه در آفتاب ِ بامداد...
اما، شاديت باد، بانو!، با نسيم ِ بامدادي،
بیهراس ِ کابوسی دردناکتر ديگر، هولناکتر:
بامدادی نه در آينهی ِ آيدا.
دوشنبه، ۳۱ تير ۱۳۸۱
(July 22, 2002)
☼
º
04:51
× نوشتن با خودنويس رو دوست دارم. پر کردن ِ جوهرش رو دوست دارم. ديگه ياد گرفتهم چه جور جوهر کنماش که پر ِ پر بشه و دستهام هم جوهري نشه...
●
نوشتن هاى ِ من، هميشه پر ِ رمز و راز و نمادهاى ِ ويژهئى بوده که سرچشمه و کليدش جز تو ذهن و پيشينهى ِ فکري ِ خودم پيدا نمىشه. پيدا⁀ست که گفتن از اين نمادها و دادن ِ کليد به ديگري، برام خوشآيند نيست... اما، درست به هماين خاطر، يگانههايى هم هستن که «به اعتماد کليد ِ خونهم رو تو دستشون میذارم». نه از سر ِ «تونستن» و «شايستن»، که از «خواستن» و «بايستن»؛ و نه از تنها «اعتماد»، که از «نياز»: نياز ِ اين که کليد ِ خونه، تو دستات باشه تا «درى که مىشکفد و گام هاى ِ يکی نرم مىلغزد، يکى که مىشکند لحظههاى ِ تو را و تو را»... و شگفت اين که اين هميشه، هرگز نپرسه که اين نشونهى ِ چي⁀ئه و اون از چي مىگه. حتا اگه جون ِ تشنهى ِ پرسشاش تو آتش ِ خواهش پرپر بزنه...
حالا از اين سر! ... گاهى دلام مىخواد از پس ِ پشت ِ حرفى، نوشتهئى، ترانهئى، تابلوئى يا نغمهئى سر در بيآرم. بدونم از سر ِ چي بوده، براى ِ چي⁀ئه... بدونم اون واژه از چي مىگه و اين رنگ نشونهى ِ چي⁀ئه... بدونم اين بروز ِ درون ِ تو بهونه چي داشته... پس چه را نمىپرسم؟ ترديد؟ پىْ ِ نشونهئى که بدونم کدوم⁀ئه: بيزاريت از گفتن ِ پاسخى به من يا نيازت به شنيدن ِ پرسشى از من؟...
خب! بدوزيم دو سر رو به هم؟ پيشتر؟ بيشتر؟... باشه!... يه اشاره... بس⁀ئه... يه نشونه... باشه؟
يکشنبه، ۳۰ تير ۱۳۸۱
(July 21, 2002)
☼
º
15:55
× اين روزها يه هوا کار سرم ريخته. مث ِ بچههايی که شب ِ امتحان میشينن به درس خوندن. من هيچ وقت اين جوري نبودم. يادم⁀ئه شب ِ امتحان ِ کنکور رفتيم سينهما. تابستون ِ ده سال پيش. درس و امتحان برای ِ من هيچ وقت ترسآور نبود. حالا اما هميشه کابوس ِ امتحان میبينم. گاهی خواب میبينم هنوز درسهام تموم نشده و مثلن دو واحد مونده که بايد بگذرونم. وایْ! دلام میخواد هر کاری بکنم تا از خواب پا شم. ديگه حتا نمیتونم فکر ِ سر ِ کلاس نشستن رو بکنم، کلاسهای ِ دانشکده رو حتا. چه برسه به اين که هفت ِ صبح دبيرستان باشی و شش ساعت تو کلاسها بگذرونی! چه راحت بود برامون! باز دانشکده بهْتر بود. میتونستی کلاسهایی رو که دوست نداری نری و وقتات رو بذاری برای ِ اونها که ازش لذت میبردی. و میبری هنوز. هنوز هم دلام میخواد بشينم پای ِ درسهای ِ دکتر مالک ِ عزيزم که يه سال بيشتر⁀ئه نديدهماش، يا دکتر وهداني... بهْترين دورههايی رو که گذروندم و دوستداشتنيترين درسهايی که داشتم.
بگذريم... اين هفته که بگذره يه کم آزادتر میشم. يک ماه⁀ئه میخوام اين وبلاگ رو ببرم جای ِ ديگه و هنوز کارهاش تموم نشده. از Blogger جداش میکنم و همهی ِ کارهاش رو دست ِ خودم میگيرم. برنامهش نوشتهشده و با يه چن تا دستکاري ِ کوچيک همه چي آماده ست. يه Blogger ِ محلي. برای ِ من که بایْگاني و مرتب بودن ِ کار برام خيلی مهم⁀ئه، اين بهْتر⁀ئه. حالا هم از همهی ِ نوشتههای ِ اينجا بایْگاني ِ کاملي دارم، اما هنوز حس میکنم دستام آزاد نيست. بهزودي يه جابهجائي خواهمداشت. کاری که دست ِکم يه ماه پيش میخواستم بکنم و هنوز نرسيدم...
بهزودي...
آدينه، ۲۸ تير ۱۳۸۱
(July 19, 2002)
☼
º
02:44
× بهْ بهْ! گوگل ِ فارسي.
چهارشنبه، ۲۶ تير ۱۳۸۱
(July 17, 2002)
☼
º
05:29
× «به⁀لله که شهر بی تو مرا حبس میشود..» ... آره! اما هيچ آرزوی ِ آوارهگي ِ کوه و بيابون تو سرم نيست. کوه و بيابون که هيچ، جنگل و دريا هم زندون⁀ئه اينجوري. تو هماين خونهی ِ کوچولو میمونم... تا شايد يه شب شايد با هوای ِ تو شايد بشه هماون خونهی ِ لب ِ دريا شايد که هميشه آرزوش رو واسهت داشتهم... شايد... دارم...
هیْ!... هنوز؟... هنوز چشمبهراه ای؟!
يکشنبه، ۲۳ تير ۱۳۸۱ (July 14, 2002)
☼
º 04:55
× چهارده ِ ژوئيه،
زادروز ِ فيلمساز ِ
بیهمتای ِ جهان: اينگمار برگمن (Ingmar Bergman)».
چهقدر بايد در به در پیْ کارهاش بگردم. تنها سه فيلم ازش ديدهم:
• شرم (SKAMMEN, 1968 / The Shame)
• نور ِ زمستاني (NATTVARDSGÄSTERNA, 1962 / Winter Light)
• توتفرنگيهای ِ وحشي (SMULTRONSTÄLLET, 1957 / Wild Strawberries)
تازه، دو تای ِ آخر رو با سانسور. از اين همه کار...
شنبه، ۲۲ تير ۱۳۸۱
(July 13, 2002)
☼
º
01:05
× بايد⁀ئه بودن ِ تو، باش!
هیْ نگو سفر! محال⁀ئه!
حنجره گل میشه بی تو،
با تو آوازم زلال⁀ئه.
بستن ِ بیهوده بس⁀ئه، که خيال ِ خام⁀ئه رفتن!
تو نباشی کي بگيره خستهگي رو از تن ِ من!
قصهت⁀و من مینويسم، هیْ نگو اين سرنوشت⁀ئه!
بی تو بودن اوج ِ تلخي، موندن ِ پشت ِ بهشت⁀ئه.
وا کن از تن رخت ِ رفتن،
محرم ِ خواب ِ شبونه!
عشق⁀و تنپوش ِ تنام کن،
مث ِ هر شب،
عاشقونه...
اين، ترانهئی⁀ئه از بابک ِ روزبه، که عليرضا عصار با آهنگ ِ ساختهی ِ فوآد ِ حجازي میخونه. تو آلبوم ِ «حال ِ من ِ بی تو»، کار ِ ۱۳۷۹
بيشتر از پنج سال ِ میگذره. توی ِ شرکتی که کار میکردم، هميشه راديوی ِ يکی از همکارها روشن بود، و ناچار آهنگها و ترانههايی يکی در ميون و قر و قاتی میشنيديم. اون سال هنوز عليرضا عصار شناختهشده نبود. من معمولن يه خواننده رو شناسهی ِ يه ترانه نمیدونم، اما سبک ِ خاص و ويژهگيهای ِ کار ِ عصار وادارم میکنه که کارهاش رو به نام ِ اون بشناسم. و گرنه فوآد ِ حجازي که بيشتر ِ کارهای ِ عصار رو ساخته، کارهای ِ زياد ِ ديگری هم داره که... اين هويت و برتري ِ ترانهخوان به آهنگساز يا ترانهسرا خيلی کم تو ذهن ِ من پيش اومده، که البته تابناکتريناش فرهاد⁀ئه. گذشته از نمونههای ِ بيتا و درخشانی مثل ِ Chris de Burgh که آهنگ و شعر و صدا و گاه حتا نوای ِ ساز ِ کارهاش از خودش⁀ئه. و چه لذتی داره کار ِ يهنفره...
پنج سال ِ پيش وقتی ترانهی ِ «نکتهدان ِ عشق» (ز⁀آن يار ِ دلنوازم...) رو از راديو شنيدم، فهميدم که میشه هنوز چشمبهراه ِ شنيدن ِ ترانههايی دلپسند موند. ميون ِ ترانه هايی که خر در خروار تکرار و تقليد ِ مردهريگیئی⁀ئه که اصلاش هم مالی نبوده. و نه حتا بازآفريني ِ تکخالهای ِ گذشته. اين بين، من اما تنها بودم ميون ِ اخ و وای ِ همکارهام، يکی از مسخرهبودن ِ آهنگ و ديگري از «خراب کردن ِ شعر ِ حافظ»! و لذتی که بردم و تنها بردم وام داشت که تا امروز کارهای ِ عصار رو پیْ بگيرم.
ديد ِ من هرگز از سر ِ نقد نبوده و نيست. هميشه از پسند ِ دل و ذهنام پیْروي کردم و پیْ ِ لذت ِ دروني ِ خودم بودم. نه فقط تو آهنگ و ترانه، که حتا تو شعر و داستان که شناخت و وابستهگيم بيشتر⁀ئه. و توی ِ هر چيزی از زندهگي و هنر که دور و برم باشه، از هوايی که نفس میکشم، تا هماينهايی که اينجا مینويسم و اين «وبلاگ»، تا سينهما و تهآتر و قدمزدن و گفتوشنيد... از تنهايي و «فراغ» که هنوز میشه پيدا کرد... تا جدائي و «فراق» که کم نبوده، که کم نيست، که کمتر نخواهد بود...
●
بين ِ همهی ِ کارهای ِ عصار يکی دو کار هم هست که کششاش برای ِ من در شعرش (هم) بوده، و بهراستي «شعر»، هر چند با پارهئی از چشمداشتهای ِ من از شعر نخونه. خب نخونه، مگه نه که برای ِ شعر هيچ سنجهئی پایْدار و مطلق و بايسته نيست؟!
توی ِ آلبوم ِ «حال ِ من ِ بی تو» دو ترانه هست که برام چنين ويژهگيئی داره. و شگفت اين که هر دو، کار ِ بابک ِ روزبه ست. يکیش رو پيشتر نوشتم: «بايد ِ بودن ِ تو» و ديگري: «حال ِ من ِ بی تو». اين يکي آهنگاش کار ِ عصار و حجازي⁀ئه.
اين، حال ِ من ِ بی تو ست:
بغض ِ غزلی بی لب،
افتادهترين خورشيد زير ِ سم ِ اسب ِ شب.
اين، حال ِ من ِ بی تو ست:
دلدادهتر از فرهاد،
شوريدهتر از مجنون،
حسرتبهدلی در باد.
پيدا شو! که میترسم از بستر ِ بی قصه،
پيدا شو، نفسبرده!
میترسه ازت غصه.
بیوقفهترين عاشق موندم که تو پيدا شی،
بی تو همه چی تلخ⁀ئه،
بايد که تو هم باشی!
●●
دوست داری بشنوی؟
♪ «بايد ِ بودن ِ تو»
♫ «حال ِ من ِ بی تو»
چيزی رو هم بگم که میترسم ناگفته بمونه و گمون بره خطا يا دوگانهگي ِ نوشتاري⁀ئه: «بايد⁀ئه بودن ِ تو» يعنی «بودن ِ تو بايسته (لازم) هست» و «بايد ِ بودن ِ تو» يعنی «بايستهگي (لزوم) ِ بودن ِ تو». من برای ِ عنوان ِ ترانه دومي رو بيشتر میپسندم.
پنجشنبه، ۲۰ تير ۱۳۸۱
(July 11, 2002)
☼
º
01:59
× – تعريف ِ فرهنگ از نظر ِ شما چي⁀است؟
– فرهنگ تعريف نمیشود، فرهنگ تعريف میکند، و تعريفاش در خودش است، مثل ِ شعر، مثل ِ الکتریسيته، آثار ِ آنها خبر از آنها میدهد. خدا هم هماينطور. فرهنگ هم هماينطور، هميشه تظاهرهايی از او نشانههايی از او ست، در همه جا هست و در هيچ جا نيست. وقتی که هست تازه حس میکنی که نيست، يعنی بايد فرهنگ داشتهباشی که بدانی فرهنگ نداری، يعنی فرهنگ، درست همآن چيزی است که آدم ِ بافرهنگ در پيْ ِ آن است.
حضور در دايرهی ِ ابدي ِ حجمهای ِ ذهني، حضور در تغيير ِ شکل ِ دنيا و انتقال ِ دنيا، حضور در شدن و در فنا، پس فرهنگ، تظاهری است از آنچه که نيست، تظاهر ِ غيبت است و غيبت از هر آنچه حضور است که خود حضور ِ ديگری است: حضور ِ دوم ِ برتر در دنيا.
تصويری از آنچه که هست فرهنگ نيست، فرهنگی که تعريف میشود شايعهئی از کلمات است، شايعهئی از عبارت که مدام در ميان ِ دهانها مستعمل میشود، در دهان ِ وزير، در دهان ِ ديپلومات... آنقدر که ديگر دارد رمق از دست میدهد. و در اين دستماليشدن گاهی وسيلهی ِ تحميق است و گاهی موجه ِ سانسور، يعنی سوپ ِ جو و سوپاپ ِ شعور.
و فرهنگ، درست همآن چيزی است که نه سوپ میخواهد و نه سوپاپ. هر چيزی فرهنگ ِ خودش را دارد، ظاهر ِ هر چيز تظاهری از فرهنگ ِ آن چيز است: فرهنگ ِ بلد باشيم لبخند بزنيم، فرهنگ ِ بلد باشيم نگاه کنيم، فرهنگ ِ بلد باشيم تشکر کنيم، فرهنگ ِ بلد باشيم تعجب کنيم، فرهنگ ِ ذهن، فرهنگ ِ عضله، فرهنگ ِ وقت... فرهنگ، گاهی پشت ِ شيشهی ِ کتابفروشي ايستادن است، لذت از يک طنز است، طنز ِ سياه است، لای ِ کتاب را باز کردن است، باز بودن است، بودن در هميشه و در اين معني، فرهنگ گاهی رفتن است، در هميشهشدن است، حضور در طبيعت ِ اشيا است، حضور در طبيعت ِ خويش است، همآن چيزی که کوير ِ «دامغان» دارد و خيابانهای ِ «تهران» ندارند. همآن چيزی که چوپانان ِ ما دارند و فوتباليستهای ِ ما ندارند.
يدلاه ِ رويايي
پاسخ به پرسش ِ «غلامعلي ِ سرامي»، روزنامهی ِ «اطلاعات»، ۱۳۵۳
برگرفته از «از سکوی ِ سرخ (مسائل ِ شعر)»، ۱۳۵۷
چهارشنبه، ۱۹ تير ۱۳۸۱
(July 10, 2002)
☼
º
08:31
× « ...
– تو چه کار خواهی کرد؟
– من هم در کنارت خواهم بود.»
...
– اما، اما... اما اين يعنی زندهگي!
...
«وقتی مينا از خواب بيدار شد»، بخش ِ ۹ و ۱۰
يکشنبه، ۱۶ تير ۱۳۸۱ (July 7, 2002)
☼
º 23:32
× اين شعر... تو داغي ِ تابستون...
به قول ِ «قاصدک» برا بعضی دردها خاصيت داره...
Kimi matsu ya Mata kogarashi no Ame ni naru.
هنوز چشم به راه ای؟ بار ِ ديگر تندبادهای ِ نافذ به باران ِ سرد بدل میشود.
|
Shiki (1867~1902) صد هایْکوی ِ مشهور، برگردان ِ Daniel C. Buchanan، برگردان
ِ ع. پاشايي
آدينه، ۱۴ تير ۱۳۸۱
(July 5, 2002)
☼
º
06:16
×
نمیدونم High on Emotion (Live from Dublin) کار ِ Chris de Burgh رو ديدی يا نه. يه اجرا از Lonely Sky داره که خودش پيانو میزنه و میخونه. اين شايد نخستين کار به شيوهی ِ بازخوانيهايی باشه که تو Beautiful Dreams و The Love Songs پیْ گرفته. يکی از زيباترين کارهاش هم هماين بازخواني ِ Lonly Sky⁀ئه. اين ترانه اون قدر برام زيبا و شاديبخش⁀ئه که هرگز ازش خسته نمیشم (شايد چون همسن ايم، نه؟)...
Chris de Burgh تنها ترانهسازی⁀ئه که دهها کارش به جونام بستهست. تنها ترانهسرائی⁀ئه که با همهی ِ سختگيريهام کارهاش رو شعر میدونم...
...
The old cathedral lights are low
She and I we'd often go there
To admire and sometimes kneel in prayer;
Lords and ladies lie in stone,
Hand in hand from long ago,
And though their hands are cold they'll love forever,
Even the choir rehearses those songs
For Christmas is not long.
And alone, I sing my song, she had to fly.
Out there it's such a lonely sky,
They'll trap your wings my love and hold your flight,
They'll build a cage and steal your only sky,
Fly away, fly to me, fly when the wind is high,
I'm sailing beside you in your lonely sky...
Fly away, fly to me, and if you need my love,
I'm sailing beside you in your lonely sky...
I'll come in with the dawn,
I'm sailing beside you in your lonely sky...
On the wings of the morn,
I'm sailing beside you in your lonely sky...
Above the world we'll be flying,
I'm sailing beside you in your lonely sky...
Lonely Sky, from Spanish Train and Other Stories (1975) , also The Love Songs (1997)
By Chris de Burgh
چهارشنبه، ۱۲ تير ۱۳۸۱
(July 3, 2002)
☼
º
23:06
×
امروز گذری ناکام داشتم طرفهای ِ خيابون ِ «کريمخان». تو سايهی ِ کليسای ِ نازنين ِ «سرکيس ِ پاک» که وسط ِ زشتي ِ ساختمونهای ِ دور و ورش داره گم میشه... ناکامي ِ رفتن ميون ِ شلوغي و شهر رو با سر زدن به «نشر ِ چشمه» جبران کردم. خيلی وقت بود گذارم اون ورها نيفتادهبود. و چه کامياب بودم امروز با يه کتاب و يه مژده... چندی پيش، از چاپ ِ دوبارهی ِ برگردان ِ «مهدي ِ سحابي» از «بارون ِ درختنشين» ِ «ايتالو کالوينو» نوشتهبودم، اين کتاب بخش ِ دوم از سهگانهی ِ «نياکان ِ ما» به شمار میآد. امروز هم تو «چشمه» «شواليهی ِ ناموجود»، کتاب ِ سهوم ِ اين سهگانه رو گرفتم، برگردان ِ «پرويز ِ شهدي». و افزون بر اين، مژدهی ِ چاپ ِ نخستين کتاب رو: «ويکونت ِ شقهشده» که پيشترها «بهمن ِ محصص» ترجمهش کردهبود و حالا «چشمه» با برگردان ِ «پرويز ِ شهدي» زير ِ چاپ داره...
«اگر شبی از شبهای ِ زمستان مسافری» هم که دوباره چاپ شده... آخ! میمونه دست ِکم دو کتاب ِ مهم ِ ديگه: «تيصفر» و «قصر ِ سرنوشتهای ِ همرس»، دست ِ کي رو بايد برای ِ ترجمهش ببوسم؟
● «ايتالو کالوينو»
Calvino, Italo (Oct. 15, 1923, Santiago de las Vegas, Cuba - Sept. 19, 1985, Siena, Italy)
کارهای ِ مهم:
• کورهراههای ِ تارعنکبوت (Il sentiero dei nidi di ragno, 1947)
• سرانجام کلاغ میآيد (Ultimo viene il corvo, 1949)
• ويکونت ِ شقهشده (Il Visconte dimezzato, 1952) / برگردان ِ «بهمن ِ محصص» (؟، ؟) / زير ِ چاپ (چشمه)؟
• در جنگ آمدن (L'entrata in guerra, 1954)
• افسانههای ِ ايتاليايي (Fiabe italiane, 1956) / برگردان ِ «محسن ِ ابراهيم» (نيلا، ۱۳۷۸) / هنوز میشه پيدا کرد
• بارون ِ درختنشين (Il barone rampante, 1957) / برگردان ِ «مهدي ِ سحابي» (نگاه و تندر، ۱۳۶۳ - نگاه، ۱۳۷۹) / پيدا میشه
• مهْدود (La nuvola di smog, 1958)
• شواليهی ِ ناموجود (Il cavaliere inesistente, 1959) / برگردان ِ «پرويز ِ شهدي» (چشمه، ۱۳۸۱) / داغ ِ داغ⁀ئه!
• مارکووالدو (Marcovaldo, 1963) / برگردان ِ «سُمانهی ِ ساداتافسري» (سروش، ۱۳۷۰ و ۱۳۷۹) / «سروش» داره، خيابون ِ «انقلاب» يا «۱۶ ِ آذر»
• کمديهای ِ کيهاني (Le cosmicomiche , 1963) / برگردان ِ «موگهی ِ رازاني» (کتاب ِ نادر، ۱۳۸۰) / پيدا میشه
• تيصفر (T0) (زمان ِ صفر) (Ti con zero, 1967)
• قصر ِ سرنوشتهای ِ همرس (Il castello dei destini incrociati, 1969)
• شهرهای ِ نامرئي (Le città invisibili, 1972) / برگردان ِ «ترانهی ِ يلدا» (؟، ؟ دم ِ دست ندارم) / گمون نکنم پيدا بشه
• اگر شبی از شبهای ِ زمستان مسافری (Se una notte d'inverno un viaggiatore, 1979) / برگردان ِ «ليلي ِ گلستان» (آگاه، ويراست ِ دوم ۱۳۸۱) / «آگاه» داره، خيابون ِ «انقلاب»
• پالومار (Palomar, 1983) / برگردان ِ آرزو اقتداري (ايران، ؟ دم ِ دست ندارم) / شايد هنوز انتشارات ِ ايران داشتهباشه
• شش يادداشت برای ِ هزارهی ِ بعدي (Sei parole per il prossimo millennio, 1988) / برگردان ِ «ليلي ِ گلستان» (کتاب ِ مهناز، ۱۳۷۵) / گمون نکنم پيدا بشه
(برگردان ِ پارهئی کارها مثل «پالومار» با سانسور همراه بوده)
برگرفته از:
◦ Sito della memoria Italo Calvino (It.)
◦ IPERTESTO SU ITALO CALVINO (It.)
◦ Letteratura italiana - Italo Calvino (It.)
◦ Italo Calvino (It.)
◦ Information on and readings from Italian author Italo Calvino (En.)
◦ Italo Calvino Books (En.)
◦ Authologies Italo Calvino (Fr.)
کتابدار ِ عزيز! نوشتن دربارهی ِ کتابها و چند و چون ِ ترجمههاشون با تو. لطف کن اشتباههای ِ من رو هم بگير... من هم برم يه حالی بکنم با «کالوينو»ی ِ بیتای ِ خودم!
سهشنبه، ۱۱ تير ۱۳۸۱
(July 2, 2002)
☼
º
17:11
×
ئه! چه ناز⁀ئه اين!...
سپاس ِ آينهت آذر بانو! هماينطور اون دو گوش ِ چپ و راست!!
º
00:53
×
ساعت ِ ۴٫۵ ِ صبح، داشتم شام میخوردم. يکی تو سرم گفت: «آخه الآن وقت ِ شام خوردن⁀ئه؟» گفتم:
– «من با ساعت ِ خودم سر ِ وقت ام... مگه دنيا روی ِ ساعت ِ تو میچرخه؟»
يادت هست اين رو کجا شنيدی؟ يادت هست؟ اگر نه، اين يکي يادت میآره:
– «ما میريم تهران. برای ِ عروسي ِ خواهر ِ کوچکترم. ما به تهران نمیرسيم. ما همهگي میميريم.»
يادت اومد کجا؟
اين فيلم، همهی ِ زندهگي ِ من رو گرفته، همهی ِ درونام رو پر ِ شادي میکنه، هميشه... از ده سال ِ پيش... درست ده سال ِ پيش...
من چهرا بنويسم، خودت بخون از آفرينندهش:
نگاهی بهجز نگاه ِ ما؛ منطقی بهجز منطق ِ رايج ِ روزانهی ِ ما. فقط بايد بکوشيم درکاش کنيم. انديشههای ِ «خانمبزرگ» در پشتيباني از زندهگي است؛ او میخواهد عروسي انجام شود. او دليل ندارد، فقط خيال میکند که دنيا نبايد اين طور باشد. او به زبان ِ عاطفه و دل سخن میگويد. از نظر ِ او مرگی در ميان نيست و آنها میآيند. کسانی که بر عقل تکيه دارند و با چشم ِ سر میبينند، او را نخست به شوخي میگيرند و کمکم ديوانه میخوانند. مهم است که ما در خدمت ِ چه انديشهئی هستيم؛ زندهگي يا مرگ. «ماهرخ» از جنس ِ «خانمبزرگ» است؛ يا همآن طور که گفتم شايد جواني ِ خود ِ او. با اين همه، «خانمبزرگ» و «ماهرخ» تجسم ِ نظر و عمل اند. آنچه را «خانمبزرگ» بر زبان میآورد و توان ِ انجاماش را ندارد، او انجام میدهد. اگر «خانمبزرگ» ديوانه است، چه خوش است ديوانهگي. و اگر خرد ِ جمعي ِ ما در خدمت ِ مرگ است چه نيک است بیخردي. وقتي او در اوج ِ مجلس ِ سوگواري جامهی ِ سپيد بر تن وارد میشود در واقع تجسم ِ انديشهی ِ «خانمبزرگ» است که به عمل درآمده. او با اين قدم واقعيت ِ موجود را دگرگون میکند و واقعيت ِ جديدی میسازد. آيا وقتی او با رخت ِ سفيد ِ عروسي به ميان ِ سوگواران برمیگردد، اين واقعيت خود چيزی شبيه ِ رويا يا کابوس نيست؟ حالا که رخت ِ عروسي پوشيدهشده، مردهگان آينه را هم میآورند.
اصلن باور کردن اهميتی ندارد. مهم نيست که ما چيزی را باور کنيم، مهم اين است که چيزی را دوست داشتهباشيم. اگر چيزی را دوست نداشتهباشيم مهم هم نيست که باور کنيم. من «مسافران» را نساختم که کسی باور کند. اگر دوست داريم، اگر در آرزوی ِ پيروزي بر مرگ شريک ايم، بنابراين فيلم را دوست میداريم. مگر من بيشتر ِ فيلمهايی را که میبينم باور میکنم؟ بعضیاش را دوست دارم و بعضیاش را دوست ندارم. و معيار، واقعيت يا باور کردن نيست. واقعيت در نگاه ِ همهی ِ مردم يکي نيست و خيلیها فقط نسخهی ِ شخصي ِ خود از واقعيت را باور دارند نه بيشتر ... زندهگي فقط از واقعيت تشکيل نمیشود، بلکه همچنين تشکيل میشود از رويا، کابوس، تخيل، آرزو، اسطوره، واقعيتهای ِ گمشده، و واقعيتهايی که هنوز شکل ِ مادي به خود نگرفتهاند؛ يعني در ذهنها پخش اند و هنوز کالبد نپذيرفتهاند و روزی بهچشمآمدني خواهندشد؛ واقعيتهايی که کسانی در جای ِ ديگری به نحو ِ ديگری مینگرند و من نمیدانم.
لزومی ندارد که کسی صحنهی ِ پايان را باور کند. کافی است آن را دوست داشتهباشد و با آرزوی ِ نهفته در آن، که يک آرزوی ِ ديرين ِ بشري است همدل باشد. اين معنا که حتا مردهگان هم به ما زندهگي را توصيه میکنند، اهميتی بيش از آن دارد که بپرسيم مردهگان واقعن میآيند يا نه؟
«مسافران» فيلم ِ بسيار سادهئی است در ستايش ِ زندهگي و اميدهای ِ نو. هماين...
در صحنهی ِ پايان، آنها میآيند و آينه را واگذار میکنند. آنها برای ِ ستايش ِ زندهگي میآيند و آن را به نسل ِ نو شادباش میگويند...
«مسافران» جشن ِ پيروزي ِ زندهگي بر مرگ است و باروري بر قحطسالي.
گفتوگوی ِ «بهرام ِ بيضائي» با «زاون قوکاسيان» دربارهی ِ «مسافران»
۱۱۳، ۱۱۴، ۱۱۶، ۱۱۷، ۱۶۲، ۱۶۷ و ۱۶۹
نمايه،
Poster،
Poster
-تو برهوت ِ Internet يه عکس هم نتونستم ازش گير بيارم!
|