Rock a bye baby
On the tree top
When the wind blows
The cradle will rock
Oh babe, hate to see you fall that way
Better speak to the powers that be today
Hey Joe, where you goin'
With that gun in your hand?
You can take your revenge
But you'll still feel bad
There must be more to life than lucky strikes
And some unlucky ones
And folded flags and pipes
And drums
I stood in the wings with you
Our lives in the hands of a second-rate actor
Holding the high ground
Of some old stage
Oh babe, how do these jaded stars get so far away
Will they catch what the moral had to say
Hey Joe, where you goin'
With that dogma in your head?
You can prove your point
But your kids will still be dead
Bring down the curtain
This soap opera must surely close
Before the cold wind blows
Hey Joe, where you going
With that gun in your hand
You can take your revenge
But you'll still feel bad
Bring down the curtain
This show must close
Before the cold wind blows
So rock a bye baby
On the tree top
When the wind blows
The cradle will rock
There must be more to life than lucky strikes
And some unlucky ones
And folded flags and pipes
And drums
Hear the wind sing a sad old song It knows I'm leaving you today Please don't cry or my heart will break When I go on my way
Goodbye my love, goodbye Goodbye and au revoir As long as you'll remember me I'll never be too far Goodbye my love, goodbye I always will be true So hold me in your dreams Till I come back to you
See the stars in the skies above They'll shine wherever I may roam I will pray every lonely night That soon they'll guide me home
Goodbye my love, goodbye Goodbye and aurevoir As long as you'll remember me I'll never be too far Goodbye my love, goodbye I always will be true So hold me in your dreams Till I come back to you ...
Demis Roussos (Mario Panas / Klaus Munro / Jack Lloyd)
آری، میدانم. هيچ نمیدانيد دارم دربارهی ِ چه سخن میگویم. زیبایي دیرزمانی⁀است که نیست و نابود شدهاست. زیر ِ پای ِ غوٚغایی که هماره با آن زندهگي میکنيم فرو افتادهاست؛ غوٚغای ِ حرف و گفت، غوٚغای ِ خودروٚها، غوٚغای ِ آهنگها، غوٚغای ِ نمادها. به ژرفيی ِ قارهی ِآتلانتیس فرو رفتهاست. تنها چیزی که از آن به جا مانده واژهاش است که سال به سال روشنا و درخششاش از دست میرود.
[از بخش ِ ۳، بند ِ ۱۷]
*
تازهگيها داشتم با تاکسي از این سر ِ پاریس به آن سر میرفتم که گیر ِ رانندهئی پرحرف افتادم. شبها خواباش نمیبرد. بیخوابيی ِ ناجوری داشت که از زمان ِ جنگ آغاز شدهبود. ملوان بوده. کشتياش غرق میشود. سه روز و سه شب شنا میکند و سرانجام نجات مییابد. چندین ماه میان ِ مرگ و زندهگي دست و پا میزند و گر چه عاقبت خوب میشود، اما توانایيی ِ خوابیدن را از دست میدهد.
همچنان که لبخند میزد گفت «من یکسهوم بیشتر از شما زندهگي میکنم.»
پرسيدم «و در این یکسهوم ِ اضافي چه میکنید؟»
پاسخ داد «مینویسم.»
از او پرسیدم چه مینویسد.
داستان ِ زندهگياش را مینوشت. داستان ِ مردی را که سه روز در دریا شنا کرد، در برابر ِ مرگ ایستاد، توان ِ خفتن را از دست داد، اما توان ِ زیستن را حفظ کرد.
«برای ِ بچههاتان مینویسید؟ يک تاریخچهی ِ خانوادهگي؟»
خندهیی تلخ زد «بچههایام ذرهیی اهمیت نمیدهند. میخواهم آن را به صورت ِ کتاب منتشر کنم. گمان کنم برای ِ خی۟لیها سودمند خواهدبود.»
گفتوگویام با راننده ، ناگهان بینشی دربارهی ِ ماهیت ِ دلبستهگيهای ِ يک نويسنده به من داد. برای ِ اين کتاب مینویسیم که بچههایمان اهمیت نمیدهند. به آدمهای ِ ناشناس رو میآوریم چون همسرمان در گفتوگو با ما گوشهایاش را میبندد.
شاید بگویید رانندهی ِ تاکسي جنون ِ نوشتن داشتهاست. بگذارید معنای ِ اصطلاحهامان را روشن کنیم. زنی که هر روز نامهیی چهاربرگي برای ِ دلبندش مینویسد جنون ِ نوشتن ندارد؛ او تنها زنی است دلباخته. اما دوست ِ من که نامههای ِ عاشقانهاش را زیراکس میکند که شاید روزی بتواند چاپشان کند، او، دوست ِ من، جنون ِ نوشتن دارد. شوٚق ِ نامهنویسي، یادماننویسي، یا نوشتن ِ تاریخچهی ِ خانوادهگي (برای ِ خود یا خانهگیانمان) جنون ِ نوشتن نیست؛ جنون ِ نوشتن شوٚق ِ کتابنویسي (برای ِ یافتن ِ خوانندهگان ِ ناشناس) است. به این معنا، رانندهی ِ تاکسي و گوته در برانگیختهگي و شوری یکسان با هم شریک اند. آنچه گوته را از رانندهی ِ تاکسي جدا میکند برآیند ِ آن شور و برانگيختهگي⁀است، نه خود ِ آن.
جنون ِ نوشتن (خارخار ِ کتابنویسي) زمانی بیماريی ِ همهگیر میشود که جامعه تا جایی پیش رفتهباشد که بتواند سه چیز ِ بنیادي را فراهم آورد:
۱- رفاه ِ همهگانيی ِ بسیار خوب تا مردم بتوانند نیروی ِ خود را صرف ِ کارهای ِ بیهوده کنند؛
۲- پیشرفت در زمینهی ِ پی۟دایش ِ هستههای ِ کوچک ِ اجتماعي به گونهئی که احساس ِ فراگیر ِ تکافتادهگي را پدید آورد؛
۳- نبود ِ هیچ گونه دگرگونيی ِ مهم در درون ِ کشور؛
در اين باره، به گمان ِ من، فرانسه—کشوری که در آن هيچ رخ نمیدهد و درصد ِ نویسندهگاناش بیستویک برابر ِاسرائیل است—همهی ِ این شناسهها را دارد. بیبيBibi که گفت هیچ چیز را بهراستي از بیرون درنیافتهاست، بیگمان درست میگفت. اين بیمحتوایي، اين پوچي و بیهودهگي⁀است که به انگیزشی نیرو میدهد که او را به سوی ِ نوشتن میراند.
اما معلول، خود در گونهیی بازگشت به خويش، علت ِ علت میشود. اگر تکافتادهگيی ِ همهگاني دیوانهگي پدید میآورد، دیوانهگيی ِ همهگاني، خود، احساس ِ تکافتادهگيی ِ همهگاني را ژرف و شدید میسازد. اختراع ِ چاپ، در آغاز ِ کار، دریافت ِ دوسویه را افزایش داد. در روزگار ِ جنون ِ نوشتن، نوشتن ِ هر کتاب تأثیری وارونه دارد: هر کس خودش را در نوشتن ِ خود، و در دیواری آینهئي زنداني کردهاست که او را از شنيدن ِ همهی ِ نواهای ِ بیرون باز میدارد.
- Yes! What would you do? Cut a great road through the law to get after the Devil?
- Yes, I’d cut down every law in England to do that!
- Oh? And when the last law was down, and the Devil turned ’round on you, where would you hide, Roper, the laws all being flat?
This country is planted thick with laws, from coast to coast, Man’s laws, not God’s! And if you cut them down (and you’re just the man to do it!), do you really think you could stand upright in the winds that would blow then?
Yes, I’d give the Devil benefit of law, for my own safety’s sake!
... گفت: «من میدانم آنچه نمیدانيد».
و نامها را بهتمامي به آدم آموخت...
«در آغاز، خدا آسمانها و زمين را آفريد».
«و زمين تهي و بائر بود، و تاريکي بر روی ِ لجّه، و روح ِ خدا سطح ِ آبها را فروگرفت».
...
«و در روز ِ هفتم خدا از همهی ِ کار ِ خود که ساختهبود فارغ شد و در روز ِ هفتم از همهی ِ کار ِ خود که ساختهبود آرامي گرفت».
«پس خدا روز ِ هفتم را مبارک خواند و آن را تقديس نمود، زيرا که در آن آرام گرفت از همهی ِ کار ِ خود که خدا آفريد و ساخت».
...
«پس خداوند أدم* را از خاک ِ زمين بسرشت»...
...
و أدم هنوز نبود و نبودن بود و عدم بود.
«و خداوند خدا گفت خوب نيست که أدم تنها باشد».
و خداوند خدا گفت خوب نيست که أدم باشد و نبودن باشد، بی زندهگي.
«و خداوند خدا گفت خوب نيست که أدم تنها باشد».
و خداوند خدا گفت خوب نيست که أدم بیتاب ِ بودن باشد، تنها و بی رويا.
«و خداوند خدا گفت خوب نيست که أدم تنها باشد».
«پس برایاش معاونی موافق ِ وی بسازم».
...
و أدم گفت اين من ام: آدم.
«و آدم زن ِ خود را حوا** نام نهاد»،
زيرا که او مادر ِ زندهگي است،
«زيرا که او مادر ِ جميع ِزندهگاني است».
...
«و آدم، زن ِ خود، حوا را، بشناخت».
... تا آنگاه که به خاک بازگردی که از آن گرفتهشدی
زيرا که تو خاک هستی و به خاک خواهیبرگشت
* Adam
** Ive, Iva, Eve, Eva
قرآن، بقره، ۳۰ و ۳۱
سفر ِ آفرينش، ۱، ۲ و ۴
سفر ِ آفرينش، ۳: ۱۹
You're my world, you're every breath I take,
You're my world, you're every move I make,
Other eyes see the stars up in the sky,
But for me they shine within your eyes;
As the trees reach for the sun above,
So my arms reach out to you for love,
With your hand resting in mine
I feel a power so divine;
You're my world, you are my night and day,
You're my world, you're every prayer I pray,
If our love ceases to be,
That is the end of my world for me;
5 graphic jury members voted among 22 possible graphic designs for their
favourite one. Shadi's Design got 30 out of 110 possible points (27.3%).
Shadi is 27 years old, originally from Syria, but lives in Kuwait right
now.
Congratulations Shadi! So the title of the 4th Chris de Burgh Tribute CD
will be "One Planet One Love".
This is Shadi's design, which will be made cover graphics of the Chris de
Burgh Tribute CD 2003 :
Wanna know who was 2nd, 3rd, etc.? Wanna see all the designs? Click
here!
I would like to send out a quick reminder about this year's project "Chris
de Burgh Fan Tribute CD 2003".
Musicians - you still have two weeks to register a song for the project and
over two months to record and submit it!
Graphic Artist - you still have four weeks to submit your design!
What is this project all about?
The CD is an online project that allows singers and musicians worldwide to
share their common love for one of the world's most extraordinary
songwriters, Chris de Burgh.
Who can participate in the project?
The project is designed for all Chris de Burgh fans, who love to sing and
play the songs of their favourite artist. It is a non-profit project, by
Chris de Burgh fans for Chris de Burgh fans. Everyone can contribute a song,
no matter whether they are professional musicians or non-professional hobby
musicians. Graphically talented people can also participate by submitting a
cover design to the graphic contest.
How much will the final CD cost?
No money of any kind will be charged for the final CD, other than costs of
mailing and materials.
× پيشترها لينکی دادهبودم به يکی از کارهای ِ Bruno Bozzetto: «بايدها و نبايدها در رانندهگي» که عنوان ِ اصليش «Yes & No» بود. يکی از دوستها چن تا از کارای ِ ديگهش رو برام فرستاده که خيْلی ديدني⁀ئه. انگار ايتالياييها هم يه چيزايی ان تو مايههای ِ ما ايرانيها!
Harshness is conquered by gentleness, hatred by love, lethargy by zeal and darkness by light.
True non-violence is mightier than the mightiest violence.
In the last moments of the dawn,
Before the day begins, before we say goodnight,
Hold me now, kiss me now,
My hands are shaking, and my heart is aching,
At the thought of making love with you,
Tonight, I would never dream that I would fall in love,
And it would be with you,
We're out at sea, just you and me,
Now the wind is blowing, and my passion is growing,
And your eyes are glowing with the light of love;
There is no explanation why it should be this way,
For you and me, must be destiny,
And from a new horizon, you came right out of the blue;
With the last moments of the dawn,
Could be the first day of my life with you;
Hold me now, kiss me again, 'Cos my hands are shaking,
and my heart is aching,
As the dream of making love with you
Comes true...........
In the last moments of the dawn, the last moments of the dawn...
خب! اين IRAN BIN تا اينجا که من ديدهم خیْلی خوب بوده! گمون کنم از رفتن ِ به نمايشگاه هم بهْتر باشه. جستوجوش خیْلی خوب بود. زود تونستم کتابی رو که تو نمايشگاه نديدهبودم و تو «شبهای ِ گراماتا» دربارهش خوندم پيْدا کنم: «من ِ گذشته: امضا» از «يدلاه ِ رويايي». بهلاخره يه کتاب ِ شعر امسال پيْدا شد!
البته، بايد ببينم درخواست ِ من برای ِ خريدش کیْ میرسه... من با دريافت ِ نقدي کتاب رو خواستم. گفتهن که بهزودي با کارت ِ اعتباري هم میشه خريد کرد. اميدوار ام با کارتبانکهای ِ ايراني هم بشه.
هيچ وقت نتونستم با ورزش کنار بيآم، اما هميشه ورزشهای
ِ با رگههای ِ هنري رو دوست داشتهم. هر چند
به هر حال هر ورزشی کار ِ بدني⁀ئه (ورزش
بهشمارآوردن ِ شترنج به گمونام دسيسهی
ِ آدمهای ِ خوبی⁀ئه که خدا زيادشون کنه!). من
دوستر دارم بشينم و تماشا کنم. از زور و زورآزمايی و زورورزي
خوشام نمىآد. تاب ِ هيجان و هیْآهوی
ِ بيش از اين رو هم که تو زندهگي هست ندارم. پیْ آرامشبخش ام،
نه پريشنده. از اين همه گذشته، تو فهرست ِ
شاخههای ِ هنر پايين که میآم به کارهايی
میرسم که آميختهئی از هنر اند و ورزش. و اين به خاطر
ِ اين⁀ئه که هنر ِ بدن و زيباييهای
ِ بدني ِ انسان کم نيست (جای
ِ «رويايي» خالي).
«پاتيناژ» يکی از زيباترين رشتهها⁀است که من دلام مىخواد بيشتر
هنر بدونماش. زيباييهای ِ رقص و ديناميک
ِ بدن تو زمينهئی از موسيقي و گاه بر بستر ِ داستان.
بدبختي اينجا⁀است که زير ِ چشم
ِ حکومتی که تن رو تاب نمىآره و هنر رو هم گزينشي مىخواد، چشم
دوختن بر تن و لذت بردن از زيباييهاش غدغن⁀ئه. چی میگم؟ مگه
اينجا هنر آزاد⁀ئه که برای ِ انسان باشه؟
هرگز نمیشه زيباييهای ِ اين هنر
ِ پرجنبش رو تو قابهای ِ ايستای
ِ عکس ديد، با اين همه برای ِ تشنهگي
فرونشوندن میشه عکسهای ِ فراوونی
اينجاها پيْدا
کرد.
عکسها کارهای ِ Marina Anissina و Gwendal
Peizerat.
× دو تا کفتر ِ
چاهي بالای ِ دهانهی ِ
کولر ِ خونه لونه کردهن. از روزای ِ
اول ِ باهار. چن روز پيش که داشتم کولر رو
دستکاري میکردم، گمون کردم اين کار فراريشون میده، اما امروز
سر و صداشون بيش از هميشه میاومد. هنوز هستن. اگه کولر فراريشون
نده.
بسيار متأسف ام از اين که اعلام مینمايم که برای ِ پخش ِ اعلان ِ نمايشگاه ِ عکس ِ قبليام در گالري ِ کماللملک از شبکهی ِ ۲ (اخبار ِ فرهنگي-هنري) از بنده تقاضای ِ رشوه به ميزان ِ ۳ عدد سکهی ِ طلای ِ تمام بهار نمودند.
لازمبهذکر است که دقيقن چنين پيشنهادی نيز برای ِ چاپ ِ نيم صفحه مصاحبهی ِ اختصاصي در روزنامهی ِ همشهري برای ِ جلب ِ بازديدکننده شدهاست.
حال بفرماييد که برای ِ نمايشگاهی که روز ِ شنبه ۲۳ فروردين در گالري ِ لاله دارم چه بايد انجام دهم؟
Last night I was walking through the harbour
Where the fishing boats are lying on the shore,
The news had travelled fast and everyone went to be
Where the mayor was making a speech,
And the crowd started cheering
When he talked about the glory of it all,
And the boys coming home from the war;
Last night, they were dancing in the streets
And making music in the alleyways and bars,
From a house down in the old town came the sound of guitars,
Margarita was waiting inside,
With her long black hair hanging down beneath the red light,
And she smiled, for the boys coming home from the war,
The boys coming home from the war;
And they said we were heroes, they said we were fine,
We were kings in command, we had God on our side,
And we said "nothing will make us change in any way,
Since yesterday - we're just the same,
Since yesterday - nothing has changed,
Since yesterday - we're just the same,"
But I can feel there's a new kind of hunger inside,
To be satisfied, I saw it there last night;
Last night I was walking through the shadows
Far away from all the music and the girls,
When I saw a soldier with a woman in black,
And they stood without any word,
Just staring at a photograph of someone, and she began to cry.
For a boy left behind in the war,
Some boy left behind in the war;
And they said we were heroes, they said we were fine,
We were kings in command, we had God on our side,
And we said "nothing will make us change in any way,
Since yesterday - we're just the same,
Since yesterday - nothing has changed,
Since yesterday - we're just the same,"
But I can feel there's this new kind of hunger inside,
To be satisfied, I saw it there last night...
× امسال روزای
ِ
اول ِ سال ِ نو رو «تهران»
بودم. برا اولين بار. همهی ِ سالهای
ِ
پيش سفرهی ِ هفتسين ِ
خونهی ِ پدري بود و من و پدر و مادرم. و
پيشترها خواهرم. امسال خواستم اينجا باشم، تنها باشم، با عزيزکام
که دور بود از من باشم... و حالا که هنوز دور⁀ئه و بيمار... و
اين روزا که داره بر میگرده من ام که بايد يه هفتهئی برم...
بايد و نمیخوام... هر کاری کردم نشد که بمونم، هر چند نازنينام
اينجا نباشه، اما من باشم و تنهايي و دلبندم... تنهايي با
دلبندم... تنها با دلبندم...
باشی و شاديت و آزاديت... که شادي و آزادي ِ
من، که هوای ِ من ای... که ديگه دور نباشی
و... دوري نباشه و... آرامش و مهر... خواب و زندهگي... باشـ...
How many soldiers of war
Wonder what they've been fighting for
When will all conflicts cease
Not 'till we know the Power of Peace
Oleta Adams:
How many children must die
Not understanding how or why
Too many bombs each day
Innocent victims pay
Enrique Iglesias/Peabo Bryson:
All people know our world needs CARE
Let nations unite and learn to share
Join with each other, help conflicts cease
Then we will know the Power of Peace
Gerald Levert/Aretha Franklin/Kenny Rogers:
Refugees run from fear
Clutching the ones they hold so dear
Trying to ease their pain
We cannot let them down again
Kenny Rogers:
When will all conflicts cease
Not 'till we know The Power of Peace
Giorgia/Aretha Franklin:
All people know our world needs CARE
Let nations unite and learn to share
So join with each other, help conflicts cease
Then we will know the Power of Peace
Emmanuel/Michelle Wright:
A family of nations, that's our goal
Reaching to touch each heart and soul
Upward and on no backward glance
There's just one way, give peace a chance
Peabo Bryson:
There's just one way, give peace a chance
All:
When will all conflicts cease
Not 'till we know The Power of Peace
× توی ِ
افسانهها، خوابهای ِ کليدي و راهگشا، بيشتر
به زبانی بيان مىشن که بايد برای ِ دريافتشون
به زبان ِ امروزي ِ
قهرمانهای ِ قصه برشون گردوند. گاهی به زبانی
باستاني و گاهی مرموزتر. اين رو توی ِ
افسانهی ِ «فرمانروای ِ
حلقهها» که دارم مىخونم، جا به جا باز مىبينم. اين، من رو
ياد ِ حرفهای ِ «مديا
کاشيگر» انداخت و اين که بی ترجمه مدرنيتهئی در کار نبود...
و بله، تمدنی برافراشته بر ويرانههای ِ برج ِ
بابل.
از اين بيشتر که پيش برم: تو هم داری هماين حالا، اينها رو که
مىبينی، رمزگشايي مىکنی و به زبان ِ خودت
برمیگردونی؛ و زبان ِ خودت، نه زبان ِ
«مادري» ، که زبان ِ دروني، دريافت ِ
يهگانهی ِ خودت رو مىگم... پس اون چه که
مىخونی، درست هماون که من نوشتهم نيست... و اون که ديگري، بعدي،
میخونه هيچ کدوم ِ اينها نيست...
× میخواستم چيزی بنويسم دربارهی ِ ناسازگاري ِ بلوغ ِ فکري ِ مردم با چاهارشنبهسوري ِ امسال که يه هفته پيشتر از موعدش برگزار شد! (ناسازگاريئی که شايد برای ِ من پذيرفتني باشه، اما برای ِ خيْلیها که دم از هوشمندي و روشنبيني ِ مردم مىزنند بايد پيچيدهتر از اينها باشه که رياکارانه از کنارش گذر کنن.) ولی نگاه که میکنم، میبينم مردم هماين دور و ور ِ خودم اند؛ هماين نزديکترين کسان ِ من اند. و من که ادعای ِ مردمي بودن ندارم و درگيرتر از همه با هماين مردم ِ نزديک ام، چهرا خرده بر ستايندهگان ِ سودپيشهی ِ مردم بگيرم.
روشنفکر ِ مردمي خندهدارترين همسايهگي ِ واژهها⁀است و دردناکترين دريافت ِ سياسي و اجتماعي ِ زندهگي ِ من... برای ِ رسيدن به آزادي و دانايي ِ همهگاني راه ِ درازی در پيش⁀ئه که... خدا ما رو بيآمرزه!
طراحي ِ خيْلي خوبی داره که هر چند رنگ ِ
زمينهش سياه⁀ئه اما از سايت ِ رسمي ِ Chris de Burgh
هم قشنگتر به چشم مىآد.
اين جور که پيْدا⁀است سازندهگاناش ايراني اند. البته اين رو من از Emailی که برام رسيده میگم.
امروز بیکار ام
نه کار ِ عشق دارم
نه کار ِ سياست
آزاد ِ آزاد ام!
خرس ِ رشک هم
امروز فقط کهنهخرسکی است
پشمهایاش پلاسيده
میبينيدم؟
آن قدر آزاد ام
بر زمين مینشينم
و
د ِ برو که رفتی
سُر میخورم
تا جاودان
تا ثابت کنم
زمين
نه گرد است
نه صاف
سرپاييني است
من در يک گذر ِ اتفاقي در شمال، سيزدهبهدر ِ سالها پيش، زنان ِ روستايي را ديدم که با بهْترين لباسهایشان -بيرون از حلقهی ِ خانهها و دور از چشم ِ مردان- کشتي میگرفتند. اين البته میتواند بازماندهی ِ آئين ِ ديرزمان ِ دوری باشد و نمايش ِ جنگ ِ خدايان و ديوان [نيکي و بدي] در هزارهی ِ در هم شدن ِ روشني و تاريکي -يعنی زمان ِ موقت ِ برافتادن ِ قانون که سيزدهبهدر خود نمونهئی از آن است-، و هم میتواند بازماندهی ِ آئينهای ِ وابسته به نوشخواري ِ دستهجمعي و مسابقهی ِ جفتجويي ِ باستاني باشد. در اينجا با معنيهای ِ گمشدهی ِ آنها کاری ندارم و منظورم نيروی ِ بدني ِ زنهايی است که روی ِ زمين کار میکنند. مهم اين است که آنها هيچ اعمال ِ قدرت يا تحميل ِ قدرت ِ ظاهري ندارند مگر در موْرد ِ بارور کردن و ساختن و زندهگي بخشيدن. هماين چند روز ِ پيش من برای ِ ديداری بینتيجه، پس از سالها رفتهبودم کافه نادري. آنجا عکسی بر ديواری ديدم از مناظر ِ ايران ِ زيبای ِ خودمان، از شمال -لاهيجان. در عکس سی تايی زن خم شدهاند و کار میکنند، ولی يک مرد شکماش را داده جلو و دارد می خندد و شايد سرپرستي و شايد تماشا میکند. اين عکس واقعن تمثيلي است، و مهم است که من آن را نگرفتهام و دستور ِ صحنهاش را هم ندادهام؛ اما میگويد که حق با من است. مردان ِ بسياری هستند که میتوانند تا ابد شکمشان را جلو بدهند و بخندند و لاف بزنند، و در همآن حال زنانی هستند که سر خم میکنند تا با کار جهان را سرسبز و بارور کنند. اين گفته البته نه به همهی ِ زنان برمی گردد و نه به همهی ِ مردان. ولی آنچه در اين عکس میگذرد را، من در بسياری از جاهای ِ ايران ديدهام؛ که اگر بشمرم ممکن است همهی ِ قبايل را به جان ِ خودم بيندازم، و من کسانی را که به جانام افتادهباشند خوشبختانه کم ندارم. ولی در آن عکس، و واقعيتی مانند ِ آن، من در آن مرد ِ ايستاده حتا نيروی ِ ظاهري هم نمیبينم و در زنان میبينم، چون او نمیسازد و آنها میسازند. در فيلمهای ِ من، نيروی ِتارا و ناييجان از غريزههای ِ باروريشان میآيد، و مردانی که شکم جلو دادهاند و میخندند، فقط به خودشان میخندند چون سهمی در ساختن ندارند. لافزنان، رجزخوانان، خادمان ِ زور و زر و تزوير، و همهی ِ آنها که جلوی ِ باروري و شکوفائي و سازندهگي را میگيرند، يا با نام ِ حمايت از آن جيبهای ِ خود را میانبازند، در خدمت ِ تخريب اند...
من خيال میکنم هميشه از طرح ِ مشکل ِ زن بودن در اين جامعه، همآن قدر پرهيز شده که از مشکل ِ مرد بودن. و راستاش خيال مىکنم اين همه اجتماعيبازي و سياسينمايي و پند و شعار و پيام و اندرز و عرفان برای ِ پوشاندن ِ نکتهيی اساسي است که همه از حرف زدن دربارهاش ترس دارند. برخلاف ِ همهی ِ کسانی که روی ِ پرده حرفهای ِ بسيار بزرگ میزنند، من گمان میکنم اين موضوع ِ بسيار کوچک و حاشيهئيجلوهدادهشده، بزرگترين مشکل و مسئلهی ِ رواني ِ جامعه است، و تا به گفتوگوی ِ آزادانهی ِ صريح درنيآيد و حل نشود، گرههای ِ رواني ِ جامعه که میتواند به صورت ِ نارضايتي ِ پنهان و خاموشی جامعه را متلاشي کند و هر حرکتی را عقيم بگذارد از ميان نخواهد رفت و روابط ِ دروني ِ جامعه به سطح ِ طبيعي نخواهد رسيد... راستاش اينجا بسيار کار ِ مشکلی است که مردی دربارهی ِ زنان بگويد يا بنويسد. اين، جامعهئی است که فاصلههای ِ مقرر در آن اجازهی ِ داشتن ِ دانش ِ عميقی به مرد در موْرد ِ زن و به زن در موْرد ِ مرد را نمیدهد... اينجا سرزمينی نيست که چنين گفتوگو يا پژوهش يا کنجکاوي ِ لازم و سادهئی طبيعي به نظر آيد. اينجا بايد خطر کنيد و پيهْ ِ بدنامي و تهمت و وصلههای ِ گونآگون را به تن بماليد. اينجا زير ِ نگاه ِ فقط يک نظارت نيستيد، و هر روز بايد صد جور حرف پشت ِ سر ِ خودتان بشنويد. حتا برای ِ خود ِ زنان، نزديک شدن به زنان برای ِ دانستن غريب است. يا بايد از دور به موضوع نگاه کنيد يا به طور ِ خانهخرابکنی درگير میشويد. بيشترين تناقض در زنانی است که با ديد ِ کاملن مردانه به مسئلهی ِ زن مینگرند؛ گرچه بيشترين مانع از سوی ِ کسانی است که به گفتوگو میخوانند اما منظورشان تکگويي است؛ و تحقيق را ضروري میشمرند ولی منظورشان تلقين است. و تازه، در يک فضای ِ فرهنگستيز مگر آن چه را که داريد میتوانيد بر پرده بيآوريد؟ نه، در اين موْرد راست ِ چپنما و چپ ِ راستنما، يا حتا بخش ِ چپ ِ راست و بخش ِ راست ِ چپ، يا حتا بخش ِ راست ِ راست و چپ ِ چپ هم با هم فرقی ندارند. اگر مشکل ِ من که کلمهيی از هزاران در اين باره گفتهام اين است، مشکل ِ خود ِ زنان چي⁀است؟ من خيال میکنم میتوانستم به درون ِ زنان نزديکتر شوم اگر اين دفاع در خود ِ آنان که در محاصرهی ِ نظارت ِ همهگاني هستند نبود. و اگر کسی لطف میکرد و به جای ِ حمله به من به خاطر ِ طرح ِ ناقص ِ مسئله، نظارت را مخاطب قرار میداد و اجازهی ِ طرح ِ کامل ِ مسئله را میگرفت. میدانيد، به هر حال من چندی پيش خانوادهئی داشتم که از چهار نفر، سه تن ِ آنها زن بودند.
مردی بزرگ نمیخواستم باشم—
مردي نمیخواستم اينجا
اينجا که مرد مرده بايد تا باشد
—من، زندهگي میخواستم
مردی بزرگ نمیخواستم باشم—
بزرگا نمیخواستم اينجا
اينجا که بقعههای ِ بزرگان ضريح ِ تمنا⁀است
—من، زندهگي میخواستم
مردی بزرگ نمیخواستم باشم—
بودن نمیخواستم
—من
زندهگي
میخواستم
□
اين سان که خواستن در من
خاک و فراموش بود
روزگاری، جايی
خواب ِ تو زندهگي در من داشت
خواب ِ تو زندهم میداشت
و روزگار
دستی گشوده بر دریچهی ِ تاريک
چشمی به خواهش
در تن آويخت
و خواب ِ خاکستر را
رنگ آميخت
و زنگ ِ نام ِ توام
همبسآمد آمد و آواز
از گلوی ِ لرزان ِ زندهگي آغاز شد
ناپيْدا اما، هميشه ناپيْدا
□
مردی بزرگ بايدم بود—افسوس—
تا زندهگي
از خواب ِ مردهگان ِ عقيم بدزدم
تا
بهای ِ خواهش را
سزای ِ آرامش را
به شعر و ترانه و شادي
به نور و آزادي
تاخت زنم.
□□
۱۰ اسفند ۱۳۸۱
تهران
× گمون کنم هشت سالی از اين زبان و لحن بگذره، اين دراز نوشتن تو زمان ِ کوتاه، و اين جای ِ پای ِ «زبان ِ ستبر»ی که از من نيست، در من نيست. شايد هماين⁀ئه که نگاش که میکنم انگار مال ِ سالها پيش⁀ئه، پس نوشتناش اينجا ساده⁀است، ساده.
پيش از آن که آدمي
اسطورهها—برساختههای ِ پيْدايش و عشق—را
از بافههای ِ رويا (يا هراس) فرافکند،
پيشتر از آن که زمان
از جوهرش سکهی ِ روز دراندازد،
دريا
هماره هستي داشت.
دريا کي⁀است؟ آن بود ِ سرکش کي⁀است؟
آن سرکش و کهن که زمين را
پیْآپیْ پیْ میجود؟
اوقيانوس است و اوقيانوسها⁀است در او،
ورطه است و شکوه،
بخت و باد
هر نگاه به دريا، هر بار، هر نگاه گويی نخستين نگا⁀است
هر بار، شگفتيزا
بی اعتنای ِ بودی ديگر
درخش ِ خورشيد، ماه، غروبهای ِ زيبا
دريا کي⁀است؟
و کي⁀استم من؟
—روز روشن میکند
آنگاه که من بگذرد.
چون پردهی ِ حرير ِ بلندی
خوابيده مخمل ِ شب، تاريک مثل ِ شب
آيينهی ِ سياهاش چون آينه عميق
سقف ِ رفيع ِ گنبد ِ بشکوهاش
لبريز از خموشي، و از خويش لببهلب.
امشب به ياد ِ مخمل ِ زلف ِ نجيب ِ تو
شب را چو گربهيی که بخوابد به دامنام
من ناز میکنم،
چون مشتري درخشان، چون زهره آشنا
امشب دگر به نام صدا میزنم تو را
نام ِ تو را به هر که رسد میدهم نشان:
«آنجا نگاه کن!»
نام ِ تو را به شادي آواز میکنم،
امشب به سوی ِ قدس ِ اهورايي
پرواز میکنم.
او هست
هر جا هوا که هست
نه میگريزم میخواهم
نه میتوانم بگريزم
ناچار در هوای ِ او هر چيز
مثل ِ هوا زيبا میگردد
من شکل ِ حرف ِ خودم میشوم
گل شکل ِ عطر ِ خودش
و او⁀است دوست
وقتی هوا مجسمهيی از
او⁀است.
شايد حقيقت آن دو دست ِ جوان بود، آن دو دست ِ جوان
که زير ِ بارش ِ يکريز ِ برف مدفون شد
و سال ِ ديگر، وقتی بهار
با آسمان ِ پشت ِ پنجره همخوابه میشود
و در تناش فوران میکنند
فوارههای ِ سبز ِ ساقههای ِ سبکبار
شکوفه خواهد داد ایْ يار، ایْ يگانهترين يار
آزاديخواه و عادلانه، انسانگرا و دموکراتيک، آشتيجويانه و غيْر ِانقلابي، آرام و بردبار... در ۱۲ بند که با «ما» آغاز میشه.
هر چند راههای ِ رسيدن به اينچنين فردايی ناپيْدا و دست ِکم دشوار⁀ئه، اما انديشهش روشني و گرما میبخشه تا راه ِ بوده پيْدا شه و راههای ِ نبوده ساخته.
تنها اميدوار ام «شرکت ِ آحاد ِ مردم ِ آزاديخواه و پيشروْ، برکنار از علايق ِ سياسي و مذهبي (مقدمه)» مثل ِ انقلاب ِ ۵۷ نشه که هدف ِ سرنگوني ِ رژيم، انديشهها و سليقهها رو از ياد ببره و با به هدف رسيدن، اختلافهای ِ نهفته سر برآره و سردرگميها و خودمداريها و انتقامها آغاز شه.
× جالب⁀ئه که پس از سالها دوباره دربارهی ِ «جمهوري ِ اسلامي ِ ايران» همهپرسي میشه (www.gozar.org). تا حالا «نتيجهی ِ رأیْگيري» با ۷۰۲۳ رأیْ ۸۱٫۵درصد پاسخ ِ «No» داشته. اين همهپرسي چند شباهت و چند تفاوت با همهپرسي ِ ۱۲ ِ فرودين ِ ۱۳۵۷ داره.
شباهتها:
- دو گزينهئي بودنشون.
(منطق ِ همه يا هيچ، سياه و سفيد، صفر و يک، ما يا دُشمن. بیچاره «بول» که منطقاش دستافزار ِ «بوش» میشه.)
- چشمداشت ِ يه ديدگاه ِ همزمان و يکسان به سه گزينهی ِ مستقل و مربوط.
(به کدومشون بايد رأیْ داد؟ جمهوري؟ اسلامي؟ ايران؟ شايد کسی هم باشه که «ايران»اش رو نخواد و «جمهوري ِ اسلامي» رو لازم و کافي بدونه. پاسخ ِ چنين کسی هم به «جمهوري ِ اسلامي ِ ايران» حتمن «نه»⁀ئه، نه؟!)
- تعريفها زمين تا آسمون فرق میکنه.
(در هر دو زمان، هر کسی به برداشت ِ بهشدت شخصي ِ خودش رأیْ میده، و نه به اون چيزی که پرسشگرها میگن.)
- پاسخ ِ هر دو از پيش پيْدا⁀است.
(چون معناها دگرگون شده)
- پاسخدهندهها هماون پاسخی رو میدن که پرسشگرها میخوان.
(اگه غيْر ِ اين بود اصلن پرسشی نمیشد. به هماين خاطر حکومت ِ فعلي ِ ايران چنين همهپرسيئی انجام نمیده. چون میدونن که پاسخ دلخواه ِ اونها نيست.)
- ...
تفاوتها:
- پاسخدهندههای ِ دو همهپرسي يکي نيستن.
(جتا اونهايی که تو همهپرسي ِ پيشين شرکت کردهبودن، امروز هماون آدمهای ِ گذشته نيستن. آدمها تو اين زمان ِ ۲۴ ساله دگرگون شدهن، اما پرسش هماون⁀ئه که هست! غمانگيز⁀ئه!)
- با گذر از زمان دگرگوني ِ معنای ِ «جمهوري ِ اسلامي ِ ايران» ناگزير⁀ئه.
(چيزی که در همهپرسي معنا رو تعريف میکنه، ذهنيت ِ پاسخدهندهها⁀است. معنای ِ «جمهوري ِ اسلامي ِ ايران» حتا تو ذهن ِ رهْبر ِ رسمي ِ حکومت اونی نيست که پيشتر بوده.)
- طبقه، موقعيت و ويژهگيهای ِ آدمها متفاوت⁀ئه.
(ناگفته پيْدا⁀است که همهی ِ آدمهای ِ جامعه امکان ِ پاسخدهي ندارن. البته گمون نمیکنم در نتيجهگيري ِ با مرز ِ پنجاهدرصد اثری داشتهباشه.)
- مسئلهی ِ اعتبار ِ دو همهپرسی متفاوت⁀ئه.
(دربارهی ِ اعتبار ِ همهپرسي ِ نخست چيزی نمیدونم. اما اين همهپرسي ِ تازه، با شرايط ِ ويژهی ِ پرسشهای ِ اينترنتی جای ِ اما و اگر زياد داره. برای ِ مثال هر سه شرط ِ رأیْگيري (يک رأی، دست ِکم ۱۵ ساله، تابعيت ِ ايران) بهآسوني نقض میشه. بهويژه دربارهی ِ تکرار ِ رأیْ ِ يه نفر. چون دو روش ممکن⁀ئه به کار گرفتهشدهباشه: يا هر کس میتونه بهدلخواه بيش از يک بار رأیْ بده، يا به فرض ِ اعمال ِ محدوديت ِ شمارهی ِ IP امکان ِ رأیْ دادن ِ افراد ِ ساکن ِ ايران (به خاطر ِ بهکاربري ِ IPهای ِ مشترک) کمتر میشه.)
- ...
و چند نکته:
- پاسخهای ِ همهپرسي ِ پيشين «آري/نه» بود. اين يکی «Yes/No»⁀ئه!
- يه نگاهی هم به آمار ِ ديدن ِ صفحه بد نيست!
- ظاهرن ISPهای ِ رسمي ِ ايران دسترسي به اين سايت رو تو هماون ساعتهای ِ نخست بستن!
There is a silence where hath been no sound,
There is a silence where no sound may be,
In the cold grave--under the deep, deep sea,
Or in wide desert where no life is found,
Which hath been mute, and still must sleep profound;
No voice is hush'd--no life treads silently,
But clouds and cloudy shadows wander free,
That never spoke, over the idle ground:
But in green ruins, in the desolate walls
Of antique palaces, where Man hath been,
Though the dun fox or the wild hyaena calls,
And owls, that flit continually between,
Shriek to the echo, and the low winds moan--
There the true Silence is, self-conscious and alone.
جشن ِ سده را در دهمين روز از ماه ِ بهمن، به هنگام ِ شب، برگزار میکردند... همهگان به صحرا میرفتند و کوهههايی از بوتهها فراهم میساختند و آنها را برمیافروختند و شادي و پایْکوبي میکردند و معتقد بودند که اين آتش بازماندهی ِ سرما را نابود میکند... بر زمين آتشها میافروختند، شهرها را چراغان میکردند و پرندهها و تيرهای ِ آتشين را به فضا میفرستادند تا مگر دوْران ِ کودکي ِ خورشيد به سر رسد و گرمای ِ آن پديد آيد و باروري ِ زمين از نوْ آغاز شود...
You're my world, you're every breath I take,
You're my world, you're every move I make,
Other eyes see the stars up in the sky,
But for me they shine within your eyes;
As the trees reach for the sun above,
So my arms reach out to you for love,
With your hand resting in mine
I feel a power so divine;
You're my world, you are my night and day,
You're my world, you're every prayer I pray,
If our love ceases to be,
That is the end of my world for me;